محل تبلیغات شما

نسیم کوهسار



سه ماهه ننوشتم! فکر کنم تا حالا توی این چهارسالی که وبلاگ رو مینویسم ، چنین دوره ی طولانی ای رو از دست ندادم برای نوشتن! هرچند که جاهای دیگه مینوشتم ولی وبلاگ رو تا حالا این قدر ازش دور نیفتاده بودم! چند تا علت داشت ، علت اول همون همیشگی ، تنبلی بالفطره ای که همیشه تو وجودم بوده!! دومی ، سنگینی بخشا و درسایی بود که این دو سه ماه داشتم.یک ماه اول بخش جراحی رو که مقارن بود با آبان ماه ، تماما پشت پنجره ی اتاق گذروندم ، با یه استکان چای روی میز ، کتاب توی دستم ، موسیقی در حال پخش و نگاه به افق دلربای پاییزی .به خاطر همین مجبور شدم ماه دوم بخش رو که منتهی به امتحان می شد ، با هزار بدبختی فقط درس بخونم بلکه بتونم قبول شم امتحانش رو که بالاخره هم با سلام و صلوات و دعای اطرافیان و سماجت و دست آویزی به بارگاه الهی این امتحان هم پاس شد و به خاطرات پیوست. بخش بعدی هم اورولوژی بود که علی رغم آموزش فوق العاده ای که در طول بخش داشت ، امتحانش سخت بود و اون رو هم توی دی ماه مجبور شدیم سفت بشینیم بخونیم! بخش بعدی هم ارتوپدی بود.قبل از این که برم ارتوپدی بنا به تعاریفی که بچه ها از این بخش کرده بودن و همچنین پیش زمینه ی ذهنی که ازش داشتم ، به شدت متنفر بودم از این بخش ، ولی وقتی بخش رو شروع کردیم روز به روز علاقه مند تر شدم بهش ، و از اساتید و حرفه ش بیشتر و بیشتر خوشم اومد.علیرغم تمام سختی ها و درگیری هایی که داشت ، یه رشته ی فوق العاده بود ، از همه نظر! سال یک استاژری رو این طوری تموم کردم.

الان هم که چهار روزه داریم میریم اطفال.تا الان که سر و کله زدن با بچه ها زیاد عذاب آور نبوده!‌البته در مجموع همیشه بچه ها رو دوست داشتم و هیچ وقت نمی تونم باهاشون بد رفتار کنم ، به نظرم بچه ها ،پاک ترن و معصوم تر و بی گناه تر. درد کشیدن شون به تنهایی براشون بسه ، دیگه ما بیشتر رنجشون ندیم با تندی کردن و بداخلاقی هامون.


سعی می کنم بیشتر بنویسم این روزا ، مخصوصا این که اسفند ماه داره میرسه و هوا ، هوای بهار میشه .


اول از همه بگم که به لطف پخش خود به خودی آیتونز بزرگوار لپتاب ، مشغول شنیدن آهنگ Reflections of passion از حضرت یانی هستیم و اوضاع روحی مون یه کم تعدیل شد .وگرنه میخواستم خیلی غمگینانه بنویسم این مطلبو!

دو روز قبل برگشتم به مشهد.سه چهار روزی رو تونستم خونه بمونم این دفعه.دو بار بارون اومد خونه که بودم.هوا بسیار لطیف و خوب و آذرماهی بود.و جاتون خالی زعفرون جمع کردن و انار خوردن توی باغ خزان زده.

بارون دومی  ، به قول یکی از دوستان ، بارون رشتی بود.شدید و با برکت.همون روزی بود که میخواستم برگردم مشهد.در واقع رفته بودم دنبال سید حسین و یه سر به کتابخونه زدیم و شرح زندگانی من »‌از عبدالله مستوفی رو امانت گرفتم که بلکه یه کم از تاریخ عبرت بگیرم! و یکی دو تا کتاب دیگه.بعدم یه دوری توی شهر زدیم توی هوای بارونی.

آقا آذر ماهه.دل آدم میگیره.چیکار کنه با این اوضاع احوال به نظر شما.؟ یعنی میشه یه روز بیاد دل ما نگیره؟ میشه یه روز بیاد که هرچی هم بشه  ، دلمون یهو دلتنگ نشه؟ گمونم نه.دله آقا.سنگ که نیس .پاره آجر که نیس.میگیره دیگه.یهو یه برگ خزون زده میبینه ، یاد خودش میفته ، یاد احوالات خودش ، یاد قبلا ها و الانای خودش میفته ، تا میگی نکُن ، یهو دلتنگ میشه


پاییزه آقا.پاییزه.







دیروز رفتیم سر زمین زعفرون.زعفرونای قشنگ و آذرماهی! چند تایی عکس گرفتم ازشون و همچنین از درختای انگور خزان زده.بعد رفتیم باغ انار و انار خوردیم.دیگه فک کنم آخرین انار پاییزی امسال بود که توی باغ خوردم.خیلی چسبید.

پاییز امسال یه جورایی قشنگ بود.توی یک ماه قبل چون درس خاصی نداشتم خیلی حال داد.عصرا کنار پنجره ی طبقه ی آخر بوستان ، چای و میوه و کتاب و شعر فراهم ، و شجریان و الباقی موسیقی های خزان زده در حال پخش! ولی آذرماه رو فکر نکنم بتونم اونقدرا هم خوش بگذرونم.تقریبا هر سال آذر بهم سخت میگذره ، نمی دونم چرا ولی شاید به خاطر غلظت زیاد پاییزی بودن ، دلتنگی ، شبای طولانی و تنهایی هاش باشه.بگذریم ، زندگی همینه ، ترکیب همین خوشی ها و دلتنگی ها.

این شبایی که خونه ام ، به عادت پاییزای هر ساله ، به شب گردی با رضا میگذره و موسیقی های توی ماشین و حرف زدنا و درد دل کردنا و کافینو!






به نظرم رعایت حد و حدود و فاصله ی هرچیزی خیلی مهمه.و این رو به نظرم خیلی دیر میفهمیم.ولی از هر موقع که بفهمیم خوبه و میتونه کمک مون کنه.چند روز قبل رضا توی هواخواه یه جمله ای از کریستین بوبن نوشت که هرچیزی بخوام بگم رو در خودش داره.


ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده ایم. فکر می کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد می گیریم فقط با تجربه ای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم. رنج را دوست ندارم. هرگز دوست نخواهم داشت. اما باید قبول کنم آموزگار خوبی ست. ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آن ها نزدیک می شویم سپری می کنیم و به نوبه ی خود نابود می شویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم.


کریستین بوبن





آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است

                          ای کاش عشق را
                          زبان سخن بود

هزار کاکُلیِ شاد
                      در چشمانِ توست
هزار قناریِ خاموش
در گلوی من

                       عشق را
                       ای کاش زبانِ سخن بود

ـ□

آنکه می‌گوید دوست‌ات می‌دارم
دلِ اندُهگینِ شبی‌ست
که مهتاب‌اش را می‌جوید

                           ای کاش عشق را
                           زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من

                      عشق را
                      ای کاش زبانِ سخن بود


#احمد_شاملو
سی‌ویکم تیرِ ۱۳۵۸ | از دفتر ترانه‌های کوچک غربت


این دفعه که رفتم خونه ، از مامان شیش هفت تایی قلمه گل یخ گرفتم و آوردم .کاشمتشون پای گلای یخی که تابستون کاشته بودم.شد این گلدون توی تصویر! گل قاشقی هم دیگه جون گرفته و کم کم داره بزرگ میشه.گل حُسن یوسف هم از وقتی اومدم اتاق بوستان ، کم کمک شروع کرده به رنگ و رو گرفتن.رگه های ارغوانی و قرمزش داره دلبری میکنه!


چی بگم از قشنگی این فیلم پدرخوانده! تعریفش رو قبلا از بچه ها شنیده بودم ولی فیلمش رو ندیده بودم.دقیقا از یه هفته قبل شروع کردم به دیدن فیلمش و عصر دیروز دیگه تمومش کردم! وااااقعا عالی بود ، به معنای وااااقعی! آلپاچینو چقدر عالی بود.آخ از موسیقی متنش که هروقت شروع میشد  یاد تک تک قسمتایی از فیلم می افتادم که اون موسیقی نواخته می شد.حدود ۸-۹ ساعت فیلم ناااااب به معنای واقعی بود.و الان ناراحتم که دیگه این فیلم رو دیدم و نمی تونم اولین بار دیدن این فیلم رو تجربه کنم!!!!

روی دیوار اتاق جدیدی که رفته بودیم سه چار ماه قبل ، به یادگار از ساکن قبلی ، حدود دویست تا عکس در قطع های مختلف ، به طور متوسط۱۵ در ۲۰ سانت ، تصاویر بازیگرا در نقش هاشون در فیلم های مختلف بود.تعداد زیادی شون هم مربوط بود به همین فیلم پدرخوانده.حدود ۵۰-۶۰ تاشون رو جدا کردیم با علیرضا که دوباره که برگشتیم ، بچسبونیمشون به دیوار اتاق.

اوصیکم به دیدن سه گانه ی Godfather!!!




آسمون همه جا یه شکلیه؟فک نکنم!یعنی تو میگی آسمون اینجایی که الان من نشستم و فقط هف هش تا ستاره رو میبینم بالای سرم ، با آسمون خونه ، که هر شب پر میشه از ستاره یکیه؟اونجایی که حتی بچه شهابای فسقلی رو هم میشه  دید ، با اینجایی که خط به خط افق رو که نگا می کنی ساختمون و آپارتمون میبینی و باز بالاسر اونا هم تا کمرکش آسمون رد چراغای شهر هستش ، یکیه یعنی؟اونجایی که اصن انگار ته دل آدم همیشه قرصه با اینجایی که انگاری گرد غم پاشیدن تو ذره ذره و وجب به وجبش یکیه؟
چی بگم والا.شاید بگی دیوونه شدیا ، این حرفا چیه ، الان دیگه کی به آسمون نگا میکنه ، کی حوصله ی بچه شهابا رو داره ، کی اصن به فکر جیرجیرکای لابلای درختاس؟نمیدونم شایدم تو راس میگی .شایدم من دیوونه ام که اینقد زود به زود دلم میگیره ، که اینقد همه اش آسمونو می پام که بلکه یه شهابی بیینم ، یا هلال ماهو یهو ببینم ، یا همیطوری ستاره ها رو.


فردا تولد دو تا رفیقای بدفازِ  راست دست چپِ   پایِ   دانشجوی پزشکیِ  ادمینِ هواخواهیِ کتاب خونِ  دوست داشتنی! یکی تنضیف ، و یکی رضا! تنضیف که الان کنار تختم واستاده و داره با بچه ها چرت و پرت میگه درباره ی بخشای ترم بعد! چرت و پرت میگه و خودشم میخنده ! همینطوری ایستاده ، یه پاش رو هم آورده بالا ، اول بهش گفتم مثل لک لکا ایستادی! گفت از بچگی دوست داشتم لک لک باشم ، به خاطر کارتونخداوند لک لک ها را دوست دارد»! بعد یهو بچه ها گفتن اونی که موقع ایستادن پاش رو بالا میگرفت لک لک نیست ، فلامینگو عه!‌بعد دیدم اشتباه گفتم ، بهش گفتم از بچگی لک لک رو اشتباهی دوست داشتی! 

رضا هم که زنگ زدیم یه نیم ساعتی صحبت کردیم قبل شام ، از همه چی ، از تولدش و رفیقای دیگه و شبکه های اجتماعی و. احتمالا هفته ی بعد بیاد مشهد و امیدوارم بشه توی این هوای نسبتا خوب یه بیرونی رفت لااقلامیدوارم همیشه سالم باشن هردوتاشون



می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند
می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند .
می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند .
آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند ،‌
و من،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است !


مهدی صادقی


اگه مجبورم میکردن که یه روز ، انتخاب کنم که چه حیوونی باشم (شاید مثلا اصلا یه درصد تناسخ و این حرفا!!)  آرزو می کردم یا کرگدن باشم ، یا پاندا.مگه میشه این کرگدنا رو دید و عاشق شون نشد!؟!؟ شاید اگه میشد ، یه کرگدن به عنوان حیوون خونگی میگرفتم و بزرگ می کردم ولی حیف که نمیشه.!!


کتاب ن والقلم» از جلال آل احمد رو خوندم.نثر جلال رو خیلی می پسندم و روونی و ساده نویسیش به دلم میشینه.این کتاب هم مثل بقیه ی کتابایی که ازش خونده بودم به دلم نشست.

شاید گل آفتابگردان»‌از ویلیام کندی رو شروع کنم .


احساس می کنم یه گلودرد مسخره داره شروع میشه.پاییز هنوز نیومده داره منو قشنگ سلاخی می کنه!


خب ، امروز هم که آلبوم جدید محسن چاوشی منتشر شد.از بیمارستان که برگشتم سایتا رو بررسی کردم که ببینم چطوریه واسه خریدش! اول دیدم زدم ۷$  !!! گفتم هفت دلااار! بعد گفتم میشه این که حداقل۷۰ تومن!! بعد گفتم بخوابم شاید فرجی شد!! 

عصر که بیدار شدم ، تلگرام رو چک کردم و دیدم رضا پیام داده ، درباره آلبوم صحبت کردیم بعد گفت که خریده این آلبومو.گفتم چند تومن ؟ گفت هفت هزار تومن!‌بعد گفتم من فک می کردم هفتاد تومنه!‌ بعد دیدم چند دقیقه بعد پیام داده که : نمیخواد بخری آلبوم رو! دیدم همه ش رو برام فرستاده ، بعد دیدم نوشته که یه نسخه دیگه هم برای من  خریده و حلاله حلاله! 

و خب ، آدم ازین رفیقا داشته باشه ، ازین رفیقا.فقط همین


الان دارم همین آلبومو گوش میدم.خیلی قشنگه.اوصیکم به خریدن و یا هدیه دادن یا هدیه گرفتن آن   :))))))))))))))


به یاد شب های پاییز و زمستون و بهار و تابستون که با رضا ، ساعت ها ، آهنگ گوش میدادیم ، و غرق بودیم در فکر ، خیال ، اندوه ، سکوت.



چه حکمت است در این مردن؟

ـ در عاشقانه ترین مردن ـ

و مغز را به فضا بردن

و گریه را.


حسین صفا


❊ دلگیری متصل شده به این غروب ها کی میخواد تموم شه.؟البته فکر می کنم روز به روز بیشتر خواهد شد.روز به روز بیشتر و بیشتر ، تا وقتی که آدم رو از پا در بیاره.




❊عکس مربوط هست به دو تا برگ روی چمنای کنار گلستان.برگ ریزون کم کمک داره میرسه.هوای مشهد به نسبت دو هفته ی قبل کاملا تغییر کرده و قشنگ میشه پاییز رو حس کرد.



❊ هر سال ، اول بهار ، با خودم میگم خوب ، خوب شد که پاییز و زمستون تموم شد.و باز ته دلم خالی میشه و با خودم میگم چهار روز دیگه پاییز میرسه! و الان که پاییز میرسه یاد اول بهار می افتادم و دلم یه طور غریبی ، میگیره.

 


هواى گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه میبرى از غصه ها به شانه ى کى.؟

 مهدى فرجی






تو چراغ آفتابی، گل آفتابگردان!

نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان!

 

گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند

نکند هنوز خوابی؟ گل آفتابگردان!

 

نه گلی فقط، که نوری، نه که نور، بوی باران

تو صدای پای آبی، گل آفتابگردان!

 

نه گلی، نه آفتابی، من و این هوای ابری

نکند به ما نتابی! گل آفتابگردان!

 

تو بتاب و گل بیفشان،سر آن ندارد امشب

که برآید آفتابی»، گل آفتابگردان!


سعید بیابانکی


گل آفتاب گردون.آخ از گل آفتاب گردون.توی تصورات کودکی م ، یه تصویر ذهنی ای دارم از یه مزرعه ی بزرگ گل آفتاب گردون ، که با بچه های فامیل ها رفته بودیم.واقعا نمیدونم که این فقط یه تصویر ذهنی خیالی و یه رؤیا هستش ، یا واقعا دیدن چنین مزرعه ی آفتاب گردون قشنگی رو تجربه کردم.هرچی که هست ، حتی خیال و تصورش هم قشنگه.


قبلا توی حیات خونه  ، زیاد آفتاب گردون داشتیم.قد هر کدوم هم خیلی بلند می شد و خیلی قشنگ میشدن.الان ، چند تایی توی حیاط خونه ی نظام آباد داریم و این عکس هم از همون آفتاب گردونای نظام‌ آبادمون هست.


راستی ، شمام با شنیدن اسم گل آفتاب گردون ، یاد آهنگ گل آفتاب گردون گروه آرین میفتین یا فقط من این قدر روانی ام! 

آخ آخ آخ از قشنگی گل آفتاب گردون.


یادمه کیهان بچه ها ، سه شنبه ها چاپ میشد و چهارشنبه ها می رسید به شهرمون.بابا همیشه چهارشنبه ها برام کیهان میخرید و در عرض همون یکی دو روز اول ، ته توی مجله رو درمی آوردم.یادمه یه بار که رفته بودیم کیهان بخریم ، فروشنده هه گفت تموم کردیم.آدم اصن ته دلش یه طوری میشد با این حرف.حتی همین الان هم که دارم مینویسم ، یه طور عجیب و غریبی دلم قیلی ویلی میره از این فکر.فکر این که آدم یه هفته آزگار منتظر باشه واسه یه مجله ای ، بعد ببینه باید کلا خیال این مجله رو از ذهنش بیرون بندازه تا هفته ی بعد.خلاصه یه بار که رفتیم و فروشنده هه گفت کیهان بچه ها تموم کردیم و من لب و لوچه ام آویزون شده بود ، یهو گفت که یه مجله ی دیگه ای هم واسه بچه ها هستش و وقتی آورد ، دیدم بچه ها.گل آقا» عه.! تا اون موقع چیزی نمیدونستم درباره اش.بابا برام خریدش و آوردمش خونه و ته توی همه ی مطالبش رو در آوردم و کلی خندیدم.هر کدوم از مطالبش رو چندین باااار خوندم.هنوز که هنوزه ، لذت و شیرینی خوندن خط به خط مطالبش و دیدن تک تک کاریکاتورا و عکساش رو زیر دندونام حس می کنم!‌ بعد از اون دیگه هیچ وقت نشد که بچه ها.گل آقا!» رو بخرم و بخونم و بعد از چند سال هم دیگه کلا هیچ مجله ای از موسسه شون منتشر نشد ، اما همون یه مجله باعث شد جرقه ی زده بشه برای علاقه ی من به خوندن طنز اجتماعی و از همه مهم تر ، به شخص گل آقا».


پ.ن: به مناسبت هفتاد و هفتمین زادروز کیومرث صابری فومنی




دلتنگی 

رودخانه ای ست

که به هیچ دریایی 

نمی ریزد.


سارا شاهدی


پ.ن: تصویر ، مربوط هست به فیلم Atonement  ، از اون فیلمایی بود که واقعا ژانر و فضای جالبی داشت ، دقیقا همون طوری که دوست دارم! یه درام گونه ای در فضای ی اجتماعی نیمه اول قرن بیستم!فوق العاده بود به نظرم.


ممنننننوووووون از همه ی عزیزانی که برای گذاشتن عکس توی وبلاگ راهنمایی کردن







کتاب خرمگس رو تموم کردم!‌به نظرم واقعا کتاب عالی ای بود.اثر اتل لیلیان وینیچ! داستان مربوط به ماجراهای قرن ۱۹ میلادی و کشور ایتالیا بود و شخصیتی تحت لقب خرمگس ، با اقدامات متهورانه! واقعا ماجراهای جالبی داشت

یه فیلم دیدم به نام Atonement ساخته ی سال۲۰۰۷ ، به نظرم فیلم قشنگی بود و توصیه اش می کنم 


دیروز به ریحانه رفتیم کتابخونه ، دو تا کتاب کودک برداشت ، یکی ش اسمش آدم برفی» بود ، نوشته ی بهناز ضرابی زاده ، به ریحانه گفتم موقتی که من کلاس سوم و چهارم بودم و کیهان بچه ها میخوندم ، خانم ضرابی زاده هم داستان هاشون چاپ میشد و میخوندم.

کتابی که از کتابخونه گرفتم ، زندانی قلعه ی فراموشی» بود ، از ویکتور هوگوی دوست داشتنی! و امیدوارم بشه تا سه شنبه یا چهارشنبه تمومش کنم و دیگه لازم نباشه ببرمش مشهد!


از وقتی که این لپتاب رو خریدم ، یعنی از دو سال و نیم قبل ، نتونستم یه عکس درست و حسابی بذارم توی وبلاگ! هر عکسی که میذارم نمی تونم اندازه اش رو تغییر بدم! نمیدونم سافاری چرا این قدر اذیت می کنه و نمیشه این کار رو کرد!‌حتی چند روز قبل گوگل کروم هم نصب کردم روی لپ تاب ولی بازم نشد عکس رو کوچیک تر کنم! اگه کسی راهکاری داره واسه این قضیه لدفن لدفن لدفن بهم بگه!!



اَللیلُ تاریخُ الحَنین        

    وَ  أنت لَیلی.

شب، تاریخ دل‌تنگی‌ست       

       و تو شب منی. 

              

 محمود درویش 


پ.ن:  اگه ادبیات نبود ، اگه قلم نبود ، دنیا چطوری می شد؟ اصلا میشد دنیا رو بدون احساس و ادبیات تصور کرد؟

چقدر خوبن این محمود درویش ، نزار قبانی ، غاده السمان ، آدونیس ، سمیح القاسم.


تابستون امسال ، تابستونی بود که به معنای واقعی ، درگیری و مشغولیت رو توی این رشته ای که انتخاب کردم ، احساس کردم ، و مساله ی مهم و قابل توجه این هست که این چیزی که تجربه کردم ، تازه بخش کوچکی از درگیری ذهنی و کاری ای هست که در آینده قراره زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده.فارغ از همه ی اینا ، بخش فشرده ی داخلی هم تموم شد و من ، الان تقریبا به نیمه ی تعطیلات خودم رسیدم! پریشب ، موقع پیاده روی به رضا گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که توی زندگیم ، به یه تعطیلات تابستونی دو هفته ای قانع بشم ، و خب ، بعدا از این هم کمتر خواهد بود!

خلاصه این که داخلی تموم شد ، و الان چند روزی هست که برگشتم خونه ، شب ها رو روی بهارخواب میخوابم ، در مسیر نسیم خنک کویری ، زیر سقف آسمون ، در حالی که آندرومدا ، درست بالای سرم قرار میگیره نیمه شب!

کتاب خرمگس ، اثر اتل لیلیان وینیچ رو شروع کردم چند روزیه.فک کنم شنبه بود که با ریحانه و رضا رفتیم کتابخونه استاد احمد آرام ، جلد چهارم ژان کریستف رو پس دادم و دو تا کتاب کودک برای ریحانه گرفتم و خرمگس رو که رضا گفت کتاب خوبیه  ، برای خودم. و الان هم مشغول خوندنش هستم . کتاب خوبیه ، و یه جورایی من رو یاد کنت مونت کریستو میندازه!







خواب شبانه ؟

فقط دراز کشیدن توی بهارخواب ، زیر سقف آسمون ، توی یه شهر نیمه کویری ، اونم لحظه ای که نسیم خنک خنک خنک می وزه.خواب ، فقط همین مدلش ولاغیر.
دو ماه از تابستون رو بیهوده ی بیهوده به خاطر بخش داخلی نتونستم خوابیدن توی بهارخواب رو تجربه کنم ، الان که برگشتم خونه ، میفهمم چه نعمتیه این شبای کویر ، چه لذت وصف نشدنی ایه دیدن ستاره های آسمون این شهر قبل از خواب.


پ.ن:الان آندرومدا دقیق دقیق بالای سرمه ، ماه غروب کرده و فک کنم ئاهید هم همینطور ، سرم رو یه کم بالاتر آوردم و تونستم خوشه ی پروین رو هم ببینم، فقط توی شبای این شهره که میتونم آسمون رو بی دغدغه و با آرامش و پاک و صاف و درخشان ببینم.

شب خوش


بخش داخلی تموم شد.یه بخش سخت ، سنگین و نفس گیر.روزای آخر منتهی به امتحان ، روزشماری می کردم که هرچه سریعتر امتحان رو بدم و تموم شه و راحت شم .خیلی مسخره و مزخرف بود این روزای آخر.

شب امتحان ، علی رغم این که خواستم زود بخوابم ، حدود ۳-۴ساعت توی تختخواب پهلو به پهلو شدم. آخرش تونستم دو سه ساعتی قبل امتحان بخوابم.این بدخوابی رو دو شب دیگه هم تجربه کردم توی یک هفته ی اخیر ، و هر شب هم آرزو می کردم که کاش یه هفت تیر کنار بالشتم می بود ، تا می تونستم مغزم رو خلاص کنم!!

ظهر ، بعد امتحان ، رفتم کتابخونه مرکزی فردوسی ، یه دوری زدم بین کتاب های انبوهی که توی قفسه ها بود ، کتاب غرش طوفان رو که ادامه ی ژوزف بالسامو بود رو بعد دو سال پیدا کردم و یه تورقی کردم.بعد از ناهار دو سه ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پردیس کتاب .چند تا کتاب برای ریحانه خریدم ، و دو تا هم برای خودم.بعد رفتم پاساژ مهتاب.بعدش هم حرم.امشب حرم خیلی خیلی شلوغ بود.چند تا عکس گرفتم از شعر هایی که روی سنگ های دیواره های حرم بود.

این عصرای بعد امتحانا رو خیلی دوست دارم.بعدش می شه با خیال راحت بری یه دوری بزنی و یه نفسی تازه کنی  ، توی زندگی ای که الان همه اش شده استرس و فشار و بی حوصلگی و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی.

یادش بخیر ، یه زمانی ، سرم به بالشت نرسیده خوابم برده بود.!


نهم اوت ، مثل این که روز عاشقان کتابه. یه استوری گذاشتم و از بچه ها خواستم بهترین کتابایی که خوندن رو بهم بگن.و خوب ، یه تعداد نسبتا خوبی کتاب جدید و خوب بهم معرفی شد که اینجا هم مینویسم شون که یادم باشه همیشه که اگه بتونم حتما بخونم شون.


بهترین کتابایی که خودم خوندم:

خانواده ی تیبو از رژه مارتن دوگار

بینوایان ، گوژپشت نتردام ، تاریخ یک جنایت از ویکتور هوگو

جان شیفته از رومن رولان

خاطرات یک پزشکژوزف بالسامو» ،  از الکساندر دوما

کنت مونت کریستو از الکساندر دوما

یک عاشقانه ی آرام ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی

۱۹۸۴ از جرج اورول

بادبادک باز از خالد حسینی

صد سال تنهایی ، عشق سال های وبا از گابریل گارسیا مارکز

روان درمانی اگزیستانسیال از اروین د یالوم


کتابایی که بچه ها معرفی کردن بهم و من هم به شما و خودم توصیه شون می کنم:


کوری

قلعه حیوانات

بیشعوری

هری پاتر

وقتی نیچه گریست

صد سال تنهایی

دیوید کاپرفیلد

راسپوتین

مسیح باز مصلوب

خرمگس

رنج های ورتر جوان

کیمیاگر

نبرد من

او مرا دوست داشت

ماجراجویان

سه تفنگدار

شازده کوچولو

خاطرات یک پزشک از میخاییل بولگاکف

هنر شفاف اندیشیدن

سنگ فرش هر خیابان از طلاست

گایدلاین جراحی

القرآن الکریم

قلعه مالویل

جز از کل

لطفا گوسفند نباشید

قورباغه ات رو قورت بده

مردی به نام اوه

شورش

دالان بهشت

ملت عشق

فوریت های پرستاری

زیست سوم!







امشب ، ماه کامله .نمی دونم چرا ، نمی دونم از کِی  ، و نمی دونم چطوری ، عاشق ماه شدم ، ولی از وقتی یادمه ، با دیدن ماه کامل ، یه جورایی محوش می شدم ، اصن انگار که سِحر شده باشم ، یهو نگاهم ثابت میشد روی ماه.بعضی وقتا ، موقع قدم زدن ، که ماه رو میبینم ، ممکنه اونقدر محو نگاه کردنش بشم که همه چیِ  همه چی یادم بره برای چند لحظه و بعد یهو ببینم چند لحظه کاملا از خودم غافل بودم.

یادمه یه شب ، پونزده ماه قبل ، با علیرضا تا در صارمی قدم زدیم و صحبت کردیم  ، و بعدش اون رفت خونه و من برگشتم .ساعت دوازده شب بود ، توی مسیر برگشت ، از لابلای شاخ و برگ درختا ، ماه رو نگاه می کردم که کامل بود ، کامل کامل کامل ، و نقره ای نقره ای ، اون قدر جذاب که دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش.

وسط نوشتن این متن ، رضا زنگ زد ، نیم ساعت با هم صحبت کردیم ، تولدم رو پیش پیش تبریک گفت ، و از همه چی صحبت کردیم .سال قبل همین موقعا ، قبل این که این قدر دست و پامون بسته ی بخش و بیمارستان بشه ، خونه بودیم و تقریبا هرشب ، میرفتیم پارک و ورزش و کافینو و به معنای واقعی زندگی می کردیم.ولی امسال ، دورِ دوریم .دورِ دور.و لعنت به این دوری ها.





دیشب ، یه نیم ساعتی چرخی زدم توی اکولالیا ، بیست سی تا شعر قشنگ و تر تمیز از شاعرای عرب ، ترک ، اروپایی و آمریکایی پیدا کردم ، که فوق العاده بودن از نظر خودم.حرفای قشنگ و دلی ای داشتن توی شعراشون.

شاید بعضیاشون رو اینجا بذارم.همه شون رو هم که به مرور توی هواخواه (Havakhaah)می ذارم.


راستی ، دیشب ژان کریستف رو تموم کردم.۱۹۰۰ صفحه ای که خیلی به نسبت طول کشید.حدود دو ماه وقت صرف خوندنش شد.به نسبت جان شیفته ای که خود رومن رولان نویسنده اش بود ، کمتر پسندیدمش.و به نظرم به نسبت سایر رمان هایی که خوندم ، کمتر انتظارم رو برآورده کرد.یه مقدار تک شخصیتی بودن رمان به نظرم اذیت میکرد آدم رو ، و یه مقدار دیگه هم ، سرعت وقوع اتفاقاتی مثل مردن شخصیت های داستان ، که خیلی سریع اتفاق می افتادن و ذهن مخاطب رو درگیر نمی کردن ، و این به نظرم جالب نبود.در کل میتونست شاید بهتر هم نوشته بشه ، البته از همون اول با ترجمه ی رمان ارتباط خوبی برقرار نکردم ،مترجم نسخه ای که من خوندم ، محمد مجلسی بود، و درکل به نظرم ترجمه ی م.ا . به آذین  میتونست شاید بهتر باشه واسه خوندنش.


امروز هم خانواده ی پاسکوآل دوآرته از کامیلو خوسه سلا رو شروع کردم ، تا الان که جالب بوده برام.


امشب رفتیم حرم ، نائب ایاره همگی بودیم ، و شام هم مهمون امام رضا!





من نبودم

کسی که در خانه ات را کوبید

من نبودم

کسی که به تو سلام داد

من نبودم

کسی که سالها عاشق تو بود

و هر کجا که می‌رفتی

دنبالت می‌کرد

دروغ گفتم

من بودم

من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی.

با این حال

آری ! من بودم که عاشق تو بودم

هنوز هم عاشقت هستم

حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم


و تو گریه می‌کنی و می‌گویی

چرا این را زودتر نگفتی؟


#شل_سیلور_استاین


امروز ظهر بیدار شدیم همه مون!ناهار درست کردیم خوردیم  و بعدش اتاق رو مرتب کردیم ، کلی از وسایل و خرت و پرت ها رو ریختیم دور ، و بعد اتاق رو جارو کردیم ، بعد یخچال رو تمیز کردیم و یهو دیدم محمد ، رفته و داره روپوش خودش و روپوش من رو که دیشب گذاشته بودیم خیس بخورن میشوره!گفت دیگه نمیخواستم دستای تو به فنا بره واسه شستن روپوش! 

 همین!

کسی باور نمی کند 

لبخندش می توانست

پلی باشد

که جمعه را

به همه ی روزهای هفته

پیوند بزند.


احمدرضا


امروز مریض جدید زیاد داشتیم.یه ربع بیست دقیقه شرح حال گرفتم و توی مورنینگ کامل نوشتمش.بعد رفتیم راند ، و علی رغم این که انتظار داشتیم دکتر ص» نیاد ، اومد و راند هم برگزار کرد و شرح حال خواست!‌مریض من جدید بود و اینترن و رزیدنت اطلاعاتی درباره اش نداشتن ، ولی من شرح حال داشتم و تا حدودی بدون استرس و تقریبا مسلط ، معرفی کردم بیمار رو.استاد هم گیر خاصی نداد و آخر سر ، موقع بیرون رفتن ، بهم گفت :شرح حالت خوب بود!‌و این جمله ای بود که تا حالا فک کنم توی این دو هفته به یکی دونفرمون شاید فقط گفته بود!و باید اعتراف کنم که به مقدار بسیار زیاااادی ذوق کردم!

حالا به مناسبت این جمله ای که بهم گفت ، همگی با هم ، هوووووراااااااااا


مامان بابا این آخر هفته که اومده بودن مشهد ، برام دو تا گل آورده بودن ، که هنوز ریشه ی زیادی نزده بودن و داخل آب بودن.یکی گل یخ ، یکی قاشقی ، گذاشتمشون داخل اتاق تا چند روز بعد داخل گلدون بکارمشون.این بار باید برم گلدونای قشنگتری بخرم براشون ، گلدونایی که  ارزش این گل ها رو داشته باشن.گل هایی که طبیعتا خیلی برام عزیزن.


این چند روز ، از پنج شنبه تا امروز ، سر راندها دو بار مریض معرفی کردم ، که هردوبار دکتر خ» بودن و دیدن که به مریضایی که باید شرح حال میگرفتم مسلط بودم و درباره ی بیماری هاشون اطلاعات خوبی دارم و تقریبا پرونده شون رو تا حدود زیادی مسلطم.! دکتر ص» هم که یه مقدار سخت گیر ترن ،  روز پنج شنبه بودن و سخت گیری خاصی نکردن و به معرفی  اشکالی نگرفتن.خداروشکر این چند روز به خیر گذشت ، امیدوارم تا آخر روماتو همینطور به خیر بگذره!!


ژان کریستف می خونم.دویست صفحه ی آخرشم.خیلی طول کشید خوندن این رمان ، البته خودم انتظار داشتم که طول بکشه ، چون توی بخش داخلی بودیم و حتی با خودم می گفتم شاید نشه تا آخر بخش تموم بشه ، ولی بازم میشد زودتر تمومش کرد.


این روزا یه کم از اون رخوت مسخره دورتر شدم.یه مقدار درس می خونم ، یه کم کتاب ، و یه مقدار میرم می چرخم و حس و حال بهتری دارم.








امشب بعد از مدت ها رفتم گلدون و خاک کامل برای گل ها خریدم.و قلمه های حسن یوسف» ای که تقریبا هفتاد روز قبل(!) از مصباح گرفته بودم و هنوز توی آب بود و کلی ریشه دوونده بود رو کاشتم!‌اوایل برگاش کاملا قرمز بود ، ولی این اواخر سبز کمرنگ شده بود و تقریبا به مرحله ی فنا رسیده بود!الان توی دو تا گلدون بنفش و آبی کاشتمشون ، و گذاشتمشون کنار بقیه ی گلا.امیدوارم که بزرگ و خوشگل و بالنده بشن به همین زودیا.


دو روز قبل کوچ کردیم از بوستان به گلستان.بعد از حدود دو سال و نیم برگشتیم به اصل خویش!هرچند خودم خیلی عصبانی و ناراحت بودم از این جابجایی و اسباب کشی موقع جمع کردن وسایل ، به علیرضا گفتم بیا از این مهاجرت و جابجا کردن وسایل لذت ببریم !‌ موقع آوردن وسایل ، به علیرضا گفتم چقدر خوبه که آدم سبکبار باشه ، بتونه کوچ کنه بدون دغدغه ، بدون فکر و خیال اضافی ، بدون تعلقات دست و پا گیر .و به این فکر کردم که چقدر خوب میشه که آدم بدون تعلق بتونه رخت ببنده از هرجایی که دلش بگیره.و در نهایت بتونه مرگ راحت و پروازگونه ای داشته باشه ، چونان مرگ آنژولراس ، چونان مرگ ژان والژان ، و همچون مرگ آنتوان تیبو.



احساس می کنم کم کم دارم از ابعاد مختلف زندگی م  یه چیزایی رو از دست میدم و این خیلی بده.دارم تبدیل میشم به یه موجودی که شاید داره روز به روز بیشتر به مرداب روزمرگی فرو میره.کتاب کمتر میخونم ، درس چندانی نمی خونم ، جلسات مختلفی که قبلا میرفتم رو الان دیگه نمیرم ، کمتر قدم می زنم و کمتر تفریح می کنم ، ورزش رو کلا چند وقتیه کنار گذاشتم ، حافظ و سعدی و منزوی خیلی وقته نخوندم ، و در مجموع ، دارم به طور کاملا  پیوسته و تدریجی ، تبدیل میشم به یه موجود شبه پارازیت ، با قابلیت سرکوب عواطف و احساسات و خلاقیت ها و توانایی های درونیش!


همین 




دیشب تا دیروقت بیدار بودم ، و همین شد که امروز صبح خواب موندم! دیرتر رسیدم به بیمارستان ، ولی هرطور بود خودم رو رسوندم تا ساعت ۷.۳۵ ، بعد سریع رفتم یه ربع شرح حال گرفتم از مریض تخت ۳ که قرار بود امروز بریم برای بررسی و راند.یه مقدارش رو نوشتم و بعد رفتیم مورنینگ!‌بعد مورنینگ تا رفتیم بخش ، استاد رو دیدیم که توی بخش بود و گفت بریم راند کنیم تخت ۳ رو و بعدش هم بریم جلسه دفاع یکی از فلوها! رفتیم توی اتاق و پرسید استاژرش کیه!؟گفتم من! گفت شرح حال داری؟گفتم استاد دیروز میخواستم شرح حال بگیرم که رفتیم راند باهاتون و نشد بگیرم ، تا اینو گفتم گفت توجیه خوبی نیست ، وقت داشتی که شرح حال بگیری بازم ، که بعدش گفتم که یه شرح حالی صبح گرفتم ازشون .و یه کم نرم شد! خلاصه که هرطور بود رد کردم راند رو و بعدش رفتیم جلسه دفاع که جنبه ی مثبتش ، شیرینی و میوه و آبمیوه و خوراکی های خوشمزه اش بود!!!

باید کوچ کنیم دوباره گلستان! به خاطر تعمیرات بوستان!‌ همه چی رو باید ببریم ، کی حوصله ی این همه جابجایی رو داره به خدا.



آقای دکتر ش» ، از بهترین استادایی بودن که تا حال باهاشون کلاس و راند داشتم ، امروز عصر ، رفتیم کنار دستشون نشستیم توی درمانگاه ، بدون این که از قبل بهشون خبر بدیم ! بهتر بود قبلا باهاشون هماهنگ می کردیم ، ولی خوب ، تقریبا یهویی شد!

یه مقدار کسالت داشت ، ساعت ۵ عصر هم بود و احتمال خیلی زیاد استراحت درست و حسابی هم نداشته بود ، ولی برخوردش با مریضا و ما و همه ، اون قدر محترمانه و عالی بود که حال کردم!


هنوز سر قولم واسه ی لی لی» بازی کردن توی کوچه به طور اتفاقی هستم!



امروز مورنینگ رو به سلامت رد کردم!! دیشب خونریزی گوارشی رو خونده بودم تا اگه استاد درباره ی بیمار امروز که همون مشکل رو داشت سوال کرد ، بتونم جواب بدم ، و خداروشکر سوالایی که پرسید رو تقریبا جواب هم دادم!

شب با تنضیف رفتیم قدم زدیم.تقریبا یک ساعت! روز بدی نبود! 

خدا رو شکر طوفان چند روز قبل رد شد و میتونه باز یه مدت به روال سابق برگرده زندگی!


راستی ، یه چیزی ، توی وبلاگ حضرت باران (

http://haftaflakblue.blogsky.com)، یه پست دیدم درباره ی لی لی ، شاید بتونم قول بدم اگه توی این روزا ، چند تا بچه رو دیدم که دارن توی کوچه لی لی بازی می کنن رو ببینم ، برم و چند دقیقه ، لااقل یه دور ، باهاشون بازی کنم!:))))))


فردا مورنینگ دارم! با دکتر بهشتی!‌امیدوارم به خیر بگذره.

این چهار پنج روز اخیر ، به شدت مسخره بودن ، از سوختن گوشی گرفته تا گیر دادن استاد و عصرا بیمارستان رفتن  واسه  شرح حال و غروب جمعه ی به شدتتتتت دلگیر و حذف کردن اولین درس بعد از چهارسال درس خوندن توی دانشگاه و گرماااای هوااا.

خدا کنه فردا مورنینگ رو به فنا ندم!‌میتونه بعدش یکی دو هفته باز سبک تر بشه فشار کاری .


سه چار روزی هست بخش هماتولوژی ایم ، استادامون فوق العاده ان ، دکتر باری و دکتر محدث 

برخورد دکتر باری توی درمانگاه با مریضا به معنای واقعی عالی بود.و نیز قدرت علمی و تجربه اش.یه لحظه با خودم فکر کردم که چقدر یه نفر میتونه توی کارش درست باشه و این قدر اون بالا بالا ها باشه.

امروز با خانم دکتر محدث رفتیم چند تا لام دیدیم ، سه چار تا رو تشخیص دادم و خودم کف کردم! 

دارم به هماتو هم علاقه مند میشم!!ولی سختههههه.سختتتتتتتت


علیرضا ، از شله زردایی که داخلش خلال بادوم میریزن به شدت متنفره ، و من ، برعکسش ، عاشق شله زردایی ام که خلال بادوم میریزن داخل شون! واسه همین شله زردایی که سلف میده و  خلال داره رو همه شون رو من میخورم!!

یه روز اولای ماه رمضون ، به علیرضا گفتم یه روزی توی سال های بعد ، دعوتت می کنم و بعد یه ظرف بزرگ شله زرد پر از خلال میذارم جلوت ، اونایی که باهاشون رودروایسی داری رو هم دعوت می کنم و بعد میگم عهههه ، خودت گفتی  که عاشق شله زرد با خلال فراوونی که!!


خب ، بالاخره ماه رمضون هم سفره اش برچیده شد.


ولی هنوزم میگم ، تلفیق ماه رمضون با بخش های استاژری اصلا شوخی خوبی نبود!

شب ها قبل سحری خوردن خواب درست و حسابی نداشتم.یعنی بیشتر شبا حتی نمیخوابیدم ، و فقط دو سه ساعت از سحر تا قبل رفتن به بیمارستان می خوابیدم ، و موقعی که بیدار میشدم احساس می کردم مغزم داره به فنا میره .خیلی حس مزخرفیه.خیلی.

ولی در طول روز ، علی رغم این که قبل ماه رمضون می ترسیدم که خیلی بهم فشار بیاد ، چندان اذیت نشدم ، و تقریبا اوکی بودم.


عید فطر به همگی مبارک باشه.


اساتید محترم ، آقای فلانی شماره ی یک و آقای فلانی شماره ی دو

به استحضارتون می رسونم که تمامی تلاش های شما برای متنفر کردن من از رشته ی موردعلاقه ام که قلب باشه ، بدون نتیجه باقی مونده و من ، برعکس رشته های موردعلاقه ی قبلیم ، یعنی بیوشیمی و ژنتیک ، که بعد از پاس کردن شون ، دیگه حتی از بردن اسم شون هم پرهیز می کنم ، از این رشته که قلب باشه ، دست نمی کشم ، که احساس می کنم تا الان از هرچی توی زندگی م دست کشیدم بسه برام! دیگه این یکی رو نمی خوام از دست بدم! 


پ.ن:قبل تر ها ، به شیمی و بیوشیمی خیلی علاقه داشتم ، درس بیوشیمی به این علاقه گند زد و این مباحث رو کلا گذاشتم کنار از ذهنم! به ژنتیک هم خیلی علاقه داشتم که مسؤولیت گند زدن به این علاقه رو هم درس ژنتیک دانشگاه برعهده گرفت! یه رشته ی قلب مونده که فیزیولوژیش منو بهش علاقه مند کرد ، فیزیوپاتولوژیش علاقه ام رو یه مقدار بیشتر کرد ، بخش قلب استاژری هم بازم علاقه مند ترم کرد.تا ببینم بقیه ی مسیر چیکار می کنه با این علاقه.



خب ، بعد مدت ها باز بیام و بنویسم اینجا!

بخش جنرال مون یه هفته ی قبل تموم شد.خیلی چیزا یاد گرفتم و با فوق العاده ترین استادای دنیا اشنا شدم و یاد گرفتم که چطور میشه یه استاد بااخلاق ، کاربلد و مهربون بود! 

این آخر هفته رفتم خونه ، دیروز رفتیم نظام آباد.با گوشی دایی کلی عکس گرفتم ، از درخت توت که پر شده بود از توت های شیرین و درشت و آبدار ، از درخت یاس بزرگ روبروی خونه که پر شده بود از گلای خوشبو ، از گل های زرد و بنفش توی مزرعه ها ، و از گلنارهای سرخ و قشنگ! عکسا که به دستم برسه میذارم اینجا چند تا شون رو!

این آخر هفته حال و هوای دلم رو خوب عوض کرد.یک ماه پرسه زدن توی بخش دلم رو داشت می پوسوند که رفتم و یه آب و هوایی عوض کردم .

دیشب سعدی خوندم یه مقدار.


چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین ، دهن از امید خندان.    #سعدی

 

با رضا پریشب رفتیم کافینو ، روی تخته سیاه ش این بیت رو نوشت از سعدی:

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

من آن به دشمن خونخوار خویش مپسندم.



ای زلف تو کمندی ،

ابروی تو کمانی!


و ای قامت تو سروی ،

و ای روی تو بهاری!


دانم که فارغی تو

از حال و درد سعدی


که او را در انتظارت

خون شد دو دیده باری.  #سعدی


دیشب بعد از یه مدت طولانی ، یه تفألی هم به حافظ زدم ، این غزل اومد:

صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست


بجان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست


و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست


منِ   گدا و تمنای وصل او؟ هیهات

مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست


دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست


اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را 

به عالم نفروشیم موئی از سر دوست


چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست






روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها .اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم.


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه.ماه رسیده به اوج آسمون.ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن.کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم.فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب.اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه.و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه.(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه.آه ای زندگی.

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم.و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم.


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم.من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر. ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد.و خیلی از رویاهای دیگه رو 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه.و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه.چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن .





دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. 

صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم ازشون؛ نزدیکای ظهر هم دوباره برف شروع شد و تا عصر بارید؛ چند تا اسلوموشن گرفتم از بارش برف.

امشب بعد از شام ، دو تا از وویس هایی که پارسال اوایل زمستون از شعرخوندن خودم توی اتاق گرفته بودم رو پیدا کردم ، دو تا از شعرای ابتهاج رو خونده بودم؛ نمیدونم چرا موقع شنیدن شون یه مقدار چشام نمناک شد و قفسه سینه م گرفت یه کم! این عمرِ گذشته رو کجا میشه دریابیم؟ نشستم چندتایی غزل از منزوی خوندم و چندتاشون رو هم بلند خوندم و صدام رو ضبط کردم همینطوری ، واسه آینده ، که به یادگار یه چیزی از خودم ، ازین روزا داشته باشم.


اسفند رو دوست دارم ، هوا خیلی خوب میشه ، بوی عید کم کم سرک میکشه لابلای شاخه های درختا ،  زمین و آسمون پررنگ تر میشه و انگار که همه چی داره تر و تازه میشه؛ مخصوصا این که خوبی امسال اینه که توی اسفند هیچ امتحانی ندارم و میتونم راحت برم بیرون قدم بزنم ، کتاب بخونم و زندگی رو راحت تر از قبل بگیرم.


 برف امسال من رو یاد برف های سالای اخیر انداخت ، یاد برف سال کنکورم و قدم زدن تنهایی توی برف و سکوت و سرما ، برف  دو ، ترم سه و ترم پنج ؛ و چقدر خاطرات  توی ذهنم شفاف و روشن باقی می مونه


دیروز به دعوت یکی از دوستانِ  جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود.مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و  جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ.


درباره سرو هزار و چهارصد ساله ی ترشیز بسیار سخن رفت ، سروی که یکی از هدایای سه گانه ی زرتشت پیامبر بود به گشتاسب شاه ، و در ترشیز کاشته شد و عمرش به هزار و چهارصد و پنج سال ( و بنا به محاسبه ای ، به هزار و چهارصد و پنجاه سال) رسیده بود؛سروی که هنوز پابرجا و بالنده بود، اما دریغ از تنگ چشمی خلیفه ی آن دوران ، متوکل عباسی  ؛متوکل دستور قطع این سرو کهنسال را صادر کرد و برای دیدن شکوه و عظمت این درخت ، دستور داد آن را بر اشتران حمل کنند و شاخه های ان را نیز در نمد بپیچند و در مقصد به یکدیگر متصل کنند و دوباره درخت را سرپا کنند تا بتواند ان را ببیند! تلاش های موبدان برای منصرف کردن عاملان  این تصمیم کارگر نیفتاد و این درخت را سرانجام قطع کردند و بار کاروان نموده ، به بغداد فرستادند ، و عجیب آنکه وقتی این درخت به یک منزلی بغداد رسید ، غلامان بر سر متوکل ریختند و او را کشتند ، پیش از آنکه بتواند عظمت درخت را ببیند.


مویه ها باید سر داد ، در غم نابود کردن این سرو کهن سال ، اما همه ی کاری که میتوان کرد ، مویه نیست، سرو را باید زنده نگاه داشت ، درختی ست پر برکت ، خوشبو ، و سهی، یاد سرو را باید زنده نگاه داشت!


پیوند انسان و گیاه از دیرباز مشهود بوده است؛بوجود آمدن انسان از ریواس بنا به اعتقاد زرتشتیان ، تجلی حیات سیاوش پس از بی گناه کشته شدن  به صورت گیاهی(بنا به قولی سرو) که از خونش رویید ، اهداء سرو به گشتاسب شاه از سوی زرتشت ، تماما نشانه های پیوند دیرین انسان و گیاه است.


این نوشته را بر اساس مطالعات قبلی خود و نیز مطالب مطرح شده در مراسم دیروز به رشته ی تحریر درآوردم.


آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت


سرگیجه
پی یر بوالو / توماس نارسژاک

کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا.امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش



خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق.نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو.

امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد.روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا.روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد.روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی.

روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت.انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود.انتظار برای نوروز ،  برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای  عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون. روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد.


سر شبی ، بارون نم نم شروع شد.هوا سودایی شد.الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و  انتظار نداشتن از حوادث.


پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های : 

the smell of rain : Alireza Afkari

من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش

nocturn , believe , celtic women




 


جمعه ، ساعت هفت و بیست دقیقه شب ، پشت پنجره ی نیمه باز ، اتاق نیمه تاریک ، هوا اسفندگاهی!


دیشب رفتیم پردیس کتاب ، نم نم بارون می زد ، چند تایی کتاب خوب به چشمم خورد ، یه کتاب کودک برای ریحانه خریدم و یه کتاب غزل از نجمه زارع هم برای خودم.

بعد از پردیس هم رفتیم حرم ، بارون شدیدتر شده بود و صفای حرم دوچندان.یه گلدون پر از گل سرخ دیدم ، وسط حوض بزرگ مسجد گوهرشاد ، یه عکس ازش گرفتم که البته تعادل خوبی نداشتم و نشد اونچیزی که باید میشد!


امروز هم رفتیم کوهسنگی.هوا بهاری بود و اسفندی! ابرای شوخ و شنگ میومدن و میرفتن ، نیمه های شب هم یه بارونی اومده بود مثل این که! هوا آلودگی ش کمتر شده بود.

موقع پایین اومدن از کوهسنگی ، دو تا درخت پیدا کردیم پر از شکوفه های صورتی رنگ ، یاد شعر منزوی افتادم :  شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت ، چقدر صورتی صورتی است باغ تنت. رفتیم یه دوری زدیم دور و ور دریاچه ی کوهسنگی.اردک هم داشت !! تو مسیر برگشت رفتیم یه گل فروشی بزرگ ، چندتایی حسن یوسف قشنگ دیدم ، و چند تا شمعدونی خیلی تر و تمیز و تر گل و ور گل! یکی شون برگای انبوه سبز داشت با دو سه تا مجموعه ی گل قرمز پر رنگ! خیلی چشممو گرفت! برم خونه حتما یه شمعدونی میخرم ، یا این که بعد عید دیگه قطعا قطعا یکی واسه اتاق میخرم.




امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و  ترانه.خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم  ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ، استاد کیوان ساکت ، و رونمایی که از کتاب روزگار من و شعر ، اثر احمد امیر خلیلی ، مشتمل بر شصت و سه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی.

خلاصه که جلسه رو رفتیم و یه مقدار هم دیر رسیدیم و با خیل عظیم مشتاقان مواجه شدیم!‌داخل تالار که جا واسه سوزن انداختن نبود و مجبور شدیم بیرون تالار ، بشینیم روی صندلی و از ال سی دی ببینیم جلسه رو ! حدود یک ساعتی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم! موقع رفتن هم یه نگاهی انداختم به کتاب روزگار من و شعر، اول قصد خریدش رو نداشتم ولی بعد که نگاهی انداختم به کتاب ، دیدم که کتاب جالبی میتونه باشه  ، و خریدمش.

اومدم اتاق و تورقی کردم کتاب رو ، و حین ورق زدن ، عطر کتاب نو به مشامم رسید.آه.امان از عطر کتاب نو.من رو برد به یه فضای عمیق و خلسه آور و نوستالژیک ، مخصوصا که جنس کاغذش ، ازین کاهی مانند های خوش دست و معطر بود که من دوست دارم و چشمای رنجورم رو هم اذیت نمی کنه.!

یه جمله ای نوشته بود ، حین ورق زدن بهش برخوردم ، جالب بود برام.:

ما آن قدر از معنا و اصل ، دور شده ایم که برگشتن به آن ذات اولیه تقریبا غیر ممکن است.


موقع خوندن یکی از فصل ها ، به نام وقتی هوا ابری میشه ، که در باب دلتنگی بود ، ترانه ای به چشمم خورد که قشنگ بود ، و وقتی خوندمش یادم اومد که مرحوم ناصر عبداللهی هم این ترانه رو خونده.


یه روز دلم گرفته بود

مثل روزای بارونی

از اون هواها که خودت

حال و هواشو میدونی


اگه بشه با واژه ها

حالمو تعریف بکنم

تو هم من و شعر منو

با هم حست می خونی


یه حالی داشتم که نگو 

یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من

جایی گذاشتم که نپرس


یه جایی که می گردم و

دوباره پیداش می کنم

حتی اگه کویر باشه

بهشت دنیاش می کنم


اسم قشنگ شهرمو

تو می دونی چی میذارم

دونه دونه کوچه هاشو

به اسمای کی می ذارم؟


آخه تو هم مثل منی

مثل دلای ایرونی

وقتی هوا ابری میشه

حال و هوامو می دونی.!



عارض شم به خدمت تون که بخش اطفال هم به نظر بخش جالبی میاد ها! یه پسر بچه سیزده ماهه داشتیم توی بخش ، یه چند روزی بستری بود! این روزای آخری دل همه مون رو بدست آورده بود ، بس که آروم بود و خوشگل و خوش اخلاق! خواستم روز آخری باهاش عکس بگیرم که دیگه خواب بود و نشد! شاید هفته بعد که بیاد درمونگاه بشه ببینمش! اسمش نیکان بود.


چقدر هوا خوبههههه این روزا.خیلی وقت بود این همه ذهنم آروم و بی دغدغه ی مسخره و بی استرس نشده بود! این اسفند خیلی داره دیگه بیش از حد آروم و روح نواز میگذره! و صد البته مثل قطارای سریع السیر!! نمیدونم چه عجله ای داره که زود تموم شه!


امروز کلا کلاس تئوری داشتیم!‌کلاس چهارمیش مصادف شد با وقت مبارک ظهر و قبل از ناهار!‌نه حوصله ای مونده بود برای گوش دادن به حضرت استاد و نه حس و حالی بود برای خوابیدن و کتاب خوندن و غرق شدن توی تلگرام و اینستا! به همین دلیل اذن کردیم بر استفاده از هدفون ! اولین بار بود که سر کلاس هدفون استفاده می کردم! خلاصتا عرض کنم که هدفون رو گذاشتیم و رفتیم تو عالم موسیقی! یه کار ترکیبی شنیدیم از اولافور و نی فرام و بعدش هم کاوه آفاق و جورج میشل و سایر حضرات!

 بریم سراغ یه شعر و موسیقی!


گفت :

احوالت چطور است؟

گفتمش :

عالی ست مثل حال گل

حال گل در چنگ چنگیز مغول!


قیصر امین پور


موسیقی :

(True Nature  (YANNI


دیشب رفتیم گل فروشی یکی از رفقای عزیز.نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و یه چایی دبش برامون آورد و آخر سر هم یه گل شمعدونی انتخاب کردم واسه خونه.با گلای صورتی ش دلبری می کرد! یه استوری گذاشتم و گفتم بچه ها اسم براش انتخاب کنن! و اسامی جالبی هم گفتن بعضا.گفتم عکسشم بذارم اینجا واسه تون و شما هم اگه اسمی دوست دارین پیشنهاد بدین واسه ش.





برخیز دلا که دل به دلدار دهیم 

جان را به جمال آن خریدار دهیم


این جان و دل و دیده پی دیدن اوست

جان و دل و دیده را به دیدار دهیم


هوشنگ ابتهاج







پریشب برگشتیم خونه ، بعد پنج هفته
قبلا از خوبی بخش اطفال گفته بودم!این هفته آخر هم خیلی خوب گذشت.و همونطور که شاید گفته باشم براتون ،  حتی یه روز واسه ادامه ی مسیرم ممکنه برم اطفال بخونم!

پریشب اینجا خیلی بارون خوبی اومد ، امشب هم بارون بارید خیلی شدییید.دایی زنگ زد و صحبت کردیم و گفت طرفای یزد شون هم دم غروبی بارونی اومده که تاحالا ندیده به عمرش! خداروشکر بارون خوبی بود و البته امیدوارم کسی آسیبی ندیده باشه.

امشب دربی دلامادونینا بود ، فوق العاده جذاب و دیدنی ، هرچند که آث میلان مون دو بر سه باخت ، ولی بازی قشنگی بود و لذت بردیم.و هزار مرتبه یاد مالدینی افتادم ، و کاکا ، و شوچنکو.

قبل شام نشستم به خوندن سعدی ، چقدر خوبه سعدی.آدم خسته نمیشه از هم نشینی باهاش ، چقدر بیان لطیفی داره و قشنگ صحبت میکنه.ببین:
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
که آنچه در وهمِ من آید ، تو از آن خوب تری.

یا این بیت رو نگا کن ، از پاورقی غزلیات پیدا کردم:
فصل بهار است، ای نگار! اینک کنار جویبار
با عاشقان سوگوار بِخْرام چون کبک دری

بعد از شام هم نشستم به خوندن ابتهاج.ریحانه هم اومد و با هم ابتهاج خوندیم!چند تا رباعی و شعر نیمایی و غزل و آخر سر هم ارغوان رو.
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان ، شاخه ی همخون جدامانده ی من.

کتاب آینه در آینه ی سایه خیلی عالیه.گزیده ی اشعار سایه به انتخاب استاد شفیعی کدکنی.
روسلان وفادار رو چند روزی هست دارم میخونم ، از گئورکی ولادیموف ، دیشب هم سه تفنگدار رو شروع کردم ، به یاد دو سه سال قبل که خاطرات یک پزشک و کنت مونت کریستوی دوما رو خوندم افتادم.مغزم رو میبرد به یه فضای فوق العاده ای این قلم دوما ، مخصوصا خاطرات یک پزشک ش(ژوزف بالسامو)

همین!
کم کمک همینطوری ندونسته و دونسته بریم استقبال بهار!


امروز رفتم و یادداشت های اسفند و فروردین سه سال قبل رو خوندم.عید جالبی بود سال ۹۵ ، و نمیدونم چرا اون قدر تونستم خوب بگذرونمش.

شب آخر سال ۹۴ یه مطلب نوشته بودم درباره ی کارایی که توی اون سال کرده بودم ، البته بیشتر شامل کتابایی بود که خونده بودم.تصمیم گرفتم واسه ی امسال هم بنویسم یه مطلبی

سال نود و هفت خیلی خوب و جالب شروع شد ، سال تحویل رو امامزاده حسین ابن موسی الکاظم طبس بودیم ، بعد رفتیم کرمان و بم و بندرعباس و قشم و یزد و دوباره طبس و برگشتیم خونه.مسافرت خیلی خوبی بود و باعث شد کلی انرژی بگیرم واسه سال جدید.بعد از عید رفتیم بخش جنرال ، با استادای مهربون و فوق العاده ش.بعد بخش قلب و بعد هم بخش سخت داخلی.هنوز سختی داخلی و اثرات ش بر روحم رو احساس می کنم! بخش سنگینی بود ، بعد از اون بخش دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ، فهمیدم که خیلی چیزا میتونه سخت باشه و بگذره و تموم بشه و بره پی کارش! سختی خود این بخش به کنار ، همراهی ماه رمضون  باهاش ، سوختن گوشیم توی ماه دومش و حدود نه هفته خونه نیومدن رو هم بهش اضافه کنین.خداروشکر که رد شد فقط

بعدش دو هفته اومدم  خونه و بیشترش رو به کتاب خوندن گذروندم.

بعد هم بخش رادیو و عفونی.بخشای خوبی بودن و زیاد سخت نبودن در مجموع  ، یه روز جمعه ای ش رو با محمدصادق رفتیم نیشابور که خیلی خوش گذشت ، چند بار دیگه هم بیرون رفتیم! بخش جراحی هم بود ، که هفته اخرش یه سفر دو روزه رفتم گناباد واسه دومادی صادق و رفتم خونه رضا!‌خوش گذشت واقعا .بعدش هم امتحان سخت و افتضاح جراحی رو دادم .بعدش رفتیم بخش اورولوژی و ارتوپدی ، آموزش خوبی داشتن و پروفشنالیسم هم در حد عالی! کلا هفته های قبل امتحان رو میومدم خونه ، برخلاف خیلی از بچه ها که مشهد می موندن که درس بخونن!‌ خونه هم یه مقدار درس میخوندم و بیرونم میرفتم و خوش میگذروندم به نحوی! همه ی امتحانا رو هم پاس شدم خدا روشکر!!

اسفند هم که بخش اطفال رفتیم ، فوق العاده بود ، هم این که زیاد لازم نبود درس بخونم چون امتحانش بعد عید بود ، هم این که با بچه ها سر و کله میزدیم ، هم این که هواااا عالی بوداسفند خیلی سریع گذشت ، مثل برق و باد

اتفاقای خوبی افتاد امسال ، یکی ش این بود که خیلی آرامش بیشتری داشتم در مجموع ، استرس و اضطرابم خیلی کم شد  چه نسبت به مسایل درسی و چه نسبت به خیلی چیزای دیگه ، علی رغم این که دیگه آدم مثبت اندیش مطلقی نیستم ، اما یاد گرفتم بیشتر از لحظاتم لذت ببرم، حتی از لحظاتی که تلف می کردم! یاد گرفتم از موسیقی ، از تنهایی ، از شادی و از غم ، از بدبختی و استرس هم لذت ببرم !‌یاد گرفتم بیشتر از قبل تنهایی بیرون برم.جلسات نسبتا خوبی رو برم در موضوع ادبیات و .اتاق خیلی مرتبی ساختیم با علیرضا ، واقعا آرامش بخش بود این اتاق مون ، و چند تا گلدون آوردیم واسه اتاقمون .خیلی مسایل اهمیت شون رو برام از دست دادن و همین باعث شد که بتونم خودم رو آروم آروم قوی تر احساس کنم از نظر روانی لااقل  ، یه مقدار ورزش کردن رو شروع کردم ، کتاب ها و فیلم های خیلی خوبی دیدم ، دوستای خوبی پیدا کردم ، کمتر عصبانی شدم  و همیشه سعی کردم که بیشتر به خودم مسلط باشم هم در موقع عصبانی شدن و هم موقع صحبت کردن ، از کسی کینه ای به دل نگرفتم و سعی کردم دلی رو نشم ، هرچند که نمیدونم موفق بودم یا نه! در مجموع سالی بود که دوست داشتم همین طوری ادامه داشته باشه ، اما امروز موقعی که میرفتم مسجد ، چشمم به ابرای فشرده ی مملو از بارون افتاد ، و به غروب ، و به ماه شب چهارده که تازه طلوع کرده بود ، و دلم یه طوری شد ، و با خودم گفتم که تا کی میخوام خودم رو اسیر تقویم و این مقررات خشک و خودساخته کنم؟ سال نود و هفت شاید از نظر تقویم تموم شده باشه ، اما چیزی که مهمه این هست که روزها و شب ها در جریانه ، و من خودم هستم با همون ویژگی هایی که توی این سال کسب کردم و تقویت شون کردم ، و میتونم سال نود و هشت رو هم تا حدی که در توانم هست ، خوب پیش ببرم و ازش استفاده کنم.امسال ، تونستم شفاف تر فکر کنم و شفاف تر عمل کنم ، و حتی اگر اشتباهی  هم مرتکب شدم ، سعی کردم با آغوش باز پذیراش باشم و تبعات ش رو قبول کنم و بهش به چشم یک امر عادی نگاه کنم و نه یه خبط غیر قابل جبران.


نوروز پیشاپیش مبارک

امیدوارم سال خوبی برای خودتون بسازین 



خب ، این سه چار روز که به دید و بازدید گذشت! هرچند که مثل ایام سابق رونقی نداره این دید و بازدید ها ، اما بهرترتیب جای شکرش باقیه که در همین حد هم باقی مونده این رسم و رسومات!

روز اول عید ، دم دمای غروب موقع برگشتن از نظام آباد ، حین رانندگی ، چشمم افتاد به ماه شب پونزده که داشت از پشت کوها و ابرا طلوع میکرد.به مامان بابا و ریحانه گفتم چقدر شکل عجیب غریبی داره! رنگ و هیبتش چشم آدمو خیره میکرد.موقع رانندگی هم وقتی به سمت مشرق مسیر بود ، یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به ماه!


این جا بارون خوبی اومد امسال ، عینهو شمال شده ! شب اول عید خواستم برم دوچرخه سواری که دیدم اون قدر رطوبت زیاد بوده که انگار ترمزش زنگ زده! یه مقدار با بابا روغن کاری کردیم دوچرخه رو ، پریروز و دیشب هم رفتم دوچرخه سواری .خیلی وقت بود سوار دوچرخه نشده بودم.خیلی کیف داد! 

دارم سه تفنگدار رو میخونم ، با ترجمه ی محمدطاهر میرزای اسکندری (قاجار) ، فک کنم ترجمه ش مربوط به حدود صد و خرده ای سال قبل باشه‌! نثرش قشنگ مشخصه که مربوط به دوران قاجاره و یه جورایی شبیه به کتاب شرح زندگانی من عبدالله مستوفی هستش! تا الان که علی رغم این نوع نثر ، کتاب خوبی بوده!


سعدی می فرماید:

فصل بهار است ای نگار ، اینک کنار جویبار

با عاشقان سوگوار ، بخرام چون کبک دری!


روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه.


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه.( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای.امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان.شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش.


دیشب نشستم به سعدی خوندن.حدود یک ساعت.و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم.!



از یاد می روی

گویی هیچگاه نبوده ای.

چون مرگ یک پرنده

چون کنیسه ای متروک

از یاد می روی.

چون عشق رهگذر

چون گل به دست باد

چون گل میان برف

از یاد می روی.


محمود درویش



صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب .این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم ، قبل از باز کردن در حیاط ، این صدای قدم ها توی سرسرای ذهنم پیچید ، صدای لطیفی بود.

اندیشه ی مرگ یک زمانی خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ، مخصوصا زمان خوندن فصل مرگ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ؛ الان هم گاهی اوقات ، هرچند نسبت به قبل کمتر شده.چیزی که در مرگ اطرافیان برای من فراموش نشدنی خواهد بود ، طرح خنده ی اون ها هست.خنده ی آدم ها ، تا مدت های زیادی در خاطر من باقی می مونه.صدای خندیدن شون ذهن من رو اسیر می کنه.و بعد از مرگ شون ، این خنده کجا خواهد رفت؟ کجا میشه دوباره پیداش کرد.؟ هیچ جا؟ فقط داخل گذشته ها و خاطرات؟ من میگم هر آدمی طرح خنده ی خودش رو داره ، نه فقط طرح لب ها و صدای خندیدنش ، که طرح گونه ها و چشم ها و صورت ش موقع خندیدن هم منحصر به فرده.میگی نه؟ موافقی یا نه؟ همین ، سخت میکنه فراموش کردن خنده ی آدما رو برام .


امروز بعد از یه مدت نسبتا طولانی و به واسطه ی دومادی یکی از شاگردای بابا ، رفتیم روستای ییلاقی خور.وسط راه ، هوا ابری شد و بارون بارید.هوا عالی بود ، بهاری و خنک.رسیدیم به مقصد و دیدیم از داخل مسیلی که وسط روستا بود ، یه مقدار آب جریان داشت.بعد از ناهار هم یه چرخی زدیم داخل روستا ، بابا خونه ی محل ستش رو نشون داد بهم ، مربوط به  حدود ۲۸ سال قبل  که توی خور معلم بوده  .خیلی از اهالی این روستا رو میشناخت ، نصف اونایی که سلام و احوالپرسی کردیم باهاشون که شاگرد بابا بودن اصلا!!‌ حتی خود دوماد هم که گفتم شاگرد بابا بود ، و پدر عروس هم شاگرد بابا بوده!!! معماری و نقشه ی  این روستا ، خیلی  جالب بود برام ، تا امروز دقت نکرده بودم بهش ، و الان که دقت کردم دیدم چقدر شبیه روستاهای ییلاقی سمت مشهد هست!

بعد بابا و مامان رفتن روستا و من برگشتم خونه ، وسط راه ، رگبار شروع شد ، و یه صاعقه ی خیلی مهیب و عجیب ، مستقیم  خورد به زمین ، سمت روستاهای پایین شهر ، حدود بیست الی سی کیلومتر فاصله داشتم با محل برخورد صاعقه ولی گرد و خاکی که از برخوردش بلند شد رو به چشم دیدم و واقعا جالب بود!

باز دوباره از خونه با ریحان رفتیم روستا ، رفتیم پای قنات ، بعد هم خونه ی بابابزرگ ، و چند تا عکس گرفتم از شکوفه های درختای آلوچه و سیب ، و چندتا عکس هم از مامان و ریحان و بابابزرگ ، و رفتیم یه مقدار سبزی هم جمع کردیم.امسال به خاطر بارون های خوبی که اومده ، همه جا سرسبز شده و زمین هایی که کشت و زرع شده ، پر بار و پر برکت بوده خداروشکر.

موقع برگشت به خونه هم رفتیم نزدیکای بندی که درست کرده بودن واسه مهار سیل و یه مقداری هم آب جمع شده بود ، غروب قشنگی داشت، خورشید پشت ابرا بود و پرتوهای مسحورکننده ش از لابلای ابرا راه خودشون رو به زمین پیدا می کردن. الان که عکس ش رو دوباره دیدم ، یاد مسافرت دو سه سال قبل مون افتادم به شمال ، موقعی که تنها مینشستم  روبروی دریایی که افق ش ، بی انتها بود ، و یاد شب ش افتادم که دفترخاطراتم رو برداشتم و تنها رفتم ساحل ،  هوا ابری بود ، نشستم روبروی موجا ، ماه تازه داشت از پشت ابرای سیاه و عجیب و وهم آلود طلوع میکرد.و دقیقا یادمه که اونجا ، با خودم گفتم عجب لذت غریبی ، که این صحنه رو دارم میبینم و دیگه شاید هیچ وقت توی زندگی م دوباره نتونم همچین طلوع ماهتاب موحش و زیبایی رو  از ورای ابرای فشرده و  مملو از بارون اون هم کنار ساحل ، ببینم  ، و با خودم می گفتم که شاید چند وقت دیگه همه ی این تصاویر خاطره انگیز و فوق العاده رو دیگه حتی یادمم نیاد.و الان می بینم که هنوز یادمه.هنوز یادمه.و چقدر بعضی خاطرات ، شفاف و روشن توی خاطر لعنتی م باقی می مونه.

عکسا رو ببین ، اولیه  ، همون غروب از ورای ابرای افق.دومی ، ابرای کومولوس نازنین که از بچگیام یادمه که خونده بودم نویدبخش هوای خوبن ، و همیشه با دیدنشون دوست داشتم برم لابلاشون راه برم و بالا و پایین بپرم.و کوه های شمالی ای که خیلی دوست شون دارم.عکس سوم ، تک شکوفه ای که وسط یه ساقه جا خوش کرده بود ، عکس چهار و پنج هم شکوفه های آلوچه و سیب که کنار همدیگه جمع شدن.حیف که واسه جمع و جور شدن عکس و جا شدنش توی وبلاگ ، مجبور میشم از کیفیتشون کم کنم و نمیشه تمام قشنگیاشون رو منتقل کرد اینجا.












یکی دو ساعت مونده به سحر ، نگاه انداختم به حیاط ، هنوز بارون می بارید ، چشمم افتاد به دیوار مقابلم که انگار نم کشیده بود کامل ، صدای بارون بود و صدای سکوت بی انتهای شب .یاد اون قسمت از صد سال تنهایی مارکز افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول بارون بارید ، اون قدر که از لابلای چرخ دنده های ماشین ها گل رویید و ماهی ها از در اتاق میومدن داخل و از پنجره میرفتن بیرون و دهکده ی مادو رو به انهدام کامل بود و اورسولا» و بقیه منتظر بودن تا بارون بند بیاد تا بمیرن! و جمعه روزی ساعت دو عصر ، ابرا از هم باز شدن و خورشیدی بزرگ ، سرخ و زبرمانند گرد آجر و خنک مثل آب ، دنیا رو روشن کرد.

عکس رو از مزرعه ی گندمی گرفتم که دیدن غروب از ورای افقش رو خیلی دوست داشتم، با یکّه درختی که هنوز نسیم بهار با شاخه هاش هم آغوش نشده.بعد از چند روز بارون مداوم و ابری بودن آسمون.


سایه ها ، زیر درختان ، در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،

و آسمان ، چون من ، غبارآلودِ   دلگیری.


باد ، بوی خاکِ   باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب ، پریشانند

آه ، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟


باغ ، حسرتناکِ  بارانی ست

چون دل من در هوای گریه ی سیری.


هوشنگ ابتهاج


پ.ن: عکس رو از مزرعه گندم گرفتم ، امروز غروب ، وقتی با ریحانه رفتیم پارک و چای نوشیدیم و بعدش یه دوری زدیم داخل شهر با همدیگه.مزرعه ی گندمی هست که خیلی دوستش دارم ، قبلا هم همین نمای غروبش رو دیدم ، و من رو محو خودش می کنه ، با تک درخت ش ، و افق زیبای از ورای شاخه های این درخت .و بعد با متن بالا ، گذاشتمش اینستاگرام.و اون قدر دوستش داشتم که گفتم اینجا هم بذارمش.

ماه رو میبینی اون بالا؟ بالاتر از خورشید؟ منم تازه الان دیدمشموقعی که برگشتم خونه فهمیدم قایمکی خودشو توی عکس انداخته !



امشب حین خوندن کامنت های  وبلاگ  حضرت باران ، که در جواب کامنت من ، تیکه ای از شعر مرحوم گلچین گیلانی رو نوشته بودن ، (همون شعر معروف شون ، کودکی ده ساله بودم.) یاد گلچین گیلانی افتادم ، و باز یادم افتاد که چهار سال قبل ، توی دفتر خاطراتم ، یکی دو تا شعر از مجد الدین میر فخرایی متخلص به گلچین گیلانی نوشته بودم.همین طوری که روی تخت نشستم ، دست بردم به ردیف کتابای پشت سرم ، دفتر خاطرات اول رو برداشتم و یه نگاهی انداختم و شعر رو پیدا کردم ، و حین تورق ، چشمم خورد به نوشته های خودم توی اون زمان ، یه چند تا از شعرای خودم رو خوندم و بعضی از نوشته های خودم رو ، و حس های قدیمی و عجیبی توی وجودم زنده شد.اوایل دانشگاه بود و قشنگی ها و سختی ها و دلتنگی ها و غم ها و شادی ها و تنهایی های مخصوص به خودش.چقدر سریع گذشت.این که حس و حال اون روزها رو یه جایی مکتوب کردم خیلی خوبه ، میتونم هر از چند گاهی یه نگاه بندازم ببینم چقدر تغییر کرده روح و روانم نسبت به اون موقعا.


چو گل در بسترت خوابیده بودی

مهی بودی به من تابیده بودی


دهان کوچکت لبخنده ای داشت

نمی دانم چه خوابی دیده بودی.


گلچین  گیلانی


پریشب ، فیلم نیمه شب در پاریس رو دیدم.داستان مرد و زنی بود که به پاریس سفر کرده بودن  ، مرد که یه نویسنده بود ، عاشق پاریس شده بود ، عاشق قدم زدن زیر بارون توی این شهر و فضایی که بر این شهر حاکم بود.فیلم با این جملات از سوی مرد شروع شد: هیچ شهری مثل این شهر توی دنیا نیست ؛ هیچ وقت نبوده! میتونی تصور کنی این شهر زیر بارون چقدر رؤیایی میشه؟ این شهر رو توی دهه ی ۱۹۲۰ تصور کن .پاریس دهه ی ۱۹۲۰ ، توی بارون ، به همراه هنرمندا و نویسنده ها.»

شخصیت اول که همون مرد نویسنده هست ، مدام این فکر رو می کنه که کاش در گذشته ها زندگی می کرد ، مثلا حدود صد سال قبل و در پاریس! و همچنین خیلی هم عاشق بارون بود و قدم زدن زیر بارون.طی یه سری ملاقات های توهم آمیز و جالبی که با ارنست همینگوی ، اسکات فیتز جرالد و پیکاسو و داشت ، نهایتا به این نتیجه رسید که آدم ، در هر زمانی که زندگی می کنه ، عاشق گذشته ها هست و نه حال!‌ همیشه دوست داره در گذشته زندگی می کرد ، حالا چه گذشته ی زندگی خودش و چه گذشته به معنی دهه ها و قرن های قبل.در آخرای فیلم ، خطاب به یکی از شخصیتای دیگه فیلم که آدریانا هست و تفکر مشابهی دارن ، میگه:آدریانا ، تو اگه اینجا(قرن۱۹) بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه ، خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  ، و این خاصیت زمان حاله .رضایت بخش نیست چون که زندگی رضایت بخش نیست.اگه من بخوام یک چیز(رمان) با ارزش بنویسم ، باید از شر توهماتم خلاص بشم و توهم خوشحال بودن در زمان گذشته هم یکی از همیناست.»


نهایتا ، به این نتیجه میرسه که باید در پاریس بمونه ، از پارتنرش که میخواد به آمریکا برگرده جدا میشه و در پاریس می مونه و عکس زیر رقم  میخوره!!


من هم حدود چند ماه قبل ، به این فکر می کردم که همه ی ما ، از اوضاع زمانه نالانیم.میگیم در گذشته ، مثلا  حدود اواسط قرن بیستم زمان خوبی بوده ، از نظر اجتماعی ، ادبی ، فرهنگی ، و شاید اقتصادی .موقع خوندن یه شعر از نزار قبانی ، که در بخشی از اون میگه دوست داشتم تو را در عصر دیگری دوست می داشتم ، در عصری که بر زن ، گل ، شعر و بوریا ستم نبود» به این مساله شک کرده بودم که شاید ما همه مون واقعا توهم این رو داریم که در گذشته ، شرایط بهتری حاکم بوده ، در صورتی که اصلا این طوری نیست!البته این به این معنی نیست که شرایط حال حاضر ما خوب هست ، ولی لااقل در گذشته هم شرایط کاملا مساعدی بر جامعه انسانی حاکم نبوده.

و نهایتا به این نتیجه میرسم همیشه که باید زمان حال رو دریابیم ، در گذشته موندن ، هیچ چیز رو عوض نمی کنه و فقط مانع از لذت بردن ما از زندگی میشه.گذشته ، ترکیبی هست از خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین.حال و آینده هم همین طور.از تلخی و شیرینی زندگی بایست لذت برد و درس گرفت.موافقین!؟




امروز ، صبح رفتیم بخش اطفال ، مثل همیشه.خوب بود ، یه مقدار با استاد صحبت کردیم و ظهر هم کلاس رو پیچوندم و اومدم ناهار! بعد ناهار هم چرت گوارای بهاری ، و ساعتای ۵ رفتم دانشکده .هوا خیلی خوب بود ، آفتابی و بهارگونه.چای ریختم واسه خودم و یه مقدار توی سالن مطالعه درس خوندم! نمی دونم چرا این قدر سالن مطالعه شلوغه!! ورودیای جدید درسخون ترن یا که چی!؟

یک ساعت که درس خوندم ، با بچه ها اذن رفتن به پارک کردیم! رفتیم و یه یک ساعتی رو میون گل و دار و درختا سپری کردیم.قبلا هم گفتم که نصف هدفم از دانشکده رفتن ، اینه که برم یه دوری هم توی پارک یا اون اطراف بزنم و از بهار لذت ببرم! که امروز هم به این اهداف چندگانه رسیدم!

هوا عالی بود ، این بار دیگه بارون ما رو غافلگیر نکرد ! حاضر بودم نصف عمرم رو ، شایدم بیشترش رو ببخشم ، و به جاش اون میزان باقی مونده از زندگیم رو ، هوا و حال و احوال زندگی م ، مثل بازه ی زمانی این چند روز آخر فروردین باشه ، بس که جوّ   و شرایط و هواش رو دوس دارم.


نشستم پشت پنجره ی اتاق ، طبق معمول ، پنجره هم بازه ، نسیم خنک بهاری سرک میکشه داخل اتاق و دست میکشه به سر و  روی گلای روی میز.صدای شهر ، میاد میپیچه توی گوشمتا حالا صدای شهر رو شنیدی؟ میفهمی چی میگم؟ این که توی یه فاصله ی نسبتا دوری از شهر و آدما بشینی ، دور از همه ، بعد صدای این همه دویدن و روندن و حرف زدن شون ، قاطی همدیگه شه و بیاد برسه بهت.مبهم و انگار هیچ و پوچ ، بعد تو نشسته باشی یه گوشه و این صدا رو بشنفی و چای بریزی واسه خودت و آسمون شب رو نگاه کنی.

آخ که چقدر دلتنگ آسمون شب خونه ام.با ستاره های دلبرانه ش ، با راه شیری چشم نوازش.


امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده.بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم.پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو.

یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری و گرفته بود.همین طور که داشتیم قدم می زدیم ، نم نم بارون هم شروع شد.رفتیم تا انتهای پارک و لاله های هلندی قشنگی که کاشته بودن رو دیدیم.آهنگ بی کلام جان مریم هم توی اون محوطه پخش میشد که توی این شهر عجیب به نظر میرسید!:)))

مردم همه داشتن با لاله ها عکس میگرفتن.خیلی قشنگ بودن این لاله ها ، ما هم چندتایی عکس گرفتیم !‌موقعی که داشتیم از داخل پارک برمیگشتیم بارون شدیدتر شد و تبدیل به  رگبار شد!‌خیس خیس شدیم و هیچ جا رو نمی دیدیم!انگاری موش آب کشیده شده بودیم!! به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم زیرگذر پارک به سمت دانشگاه ، و یه چند دقیقه ای وایسادیم!‌ دو تا سمبوسه گرفتیم و داغ داغ خوردیم! خیلی چسبید!‌بعد هم رفتیم کلبه ی کافه ی روبروی دانشکده ، دو تا چای نبات دبش تزریق کردیم داخل رگامون.خیلی صفا داد ، چای نبات زیر بارون!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس.


آرش مهدی پور







امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس.ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت.تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که از طاقچه دانلود کرده بودم ، به اسم نشانه ها و سمبل ها»‌ از ناباکوف ، بعد از حدود فک کنم دو سال ، کتاب صوتی گوش می دادم! بیست دقیقه هم بیشتر نبود.کلا نمیدونم چرا نمی تونم روی کتاب صوتی تمرکز کنم.یا اون وسط حواسم پرت میشه یا خوابم میگیره! البته امروز خوابم نگرفت ولی مجبور شدم چند بار برگردونم عقب و دوباره بشنوم که راوی چی گفت!! بعدش که تموم شد هم ، توی ۵-۶ دقیقه  ی باقی مونده تا مقصد ، پادکست خلوت رو گوش دادم که خیلی دوسش دارم.تا ناهار رو خوردیم و اومدیم اتاق ، ساعت تقریبا سه شده بود.توی مسیر بین سلف تا اتاق ، نم نم بارون میچکید ، هوا لطیف بود و روح پرور ، دوست داشتم میشد این هوا رو توی یه ظرف شیشه ای ذخیره کنم و بذارم لب طاقچه به یادگار.رسیدم اتاق  ، واسه چهار آلارم گذاشتم که بیدار شم و برم دانشکده که وقتی بیدار شدم ، هم یه مقدار سردرد داشتم به خاطر خستگی ، هم این که تا از تخت پایین اومدم ، یهو بارون نم نم تبدیل شد به یه بارون شدید! به علیرضا گفتم برم یا نرم!؟ که بعد از چند بار عوض کردن تصمیم ام ، نتیجه این شد که دوباره بخوابم تا هم از خیس شدن در امان بمونم و هم خستگی م برطرف شه و به جای قدم زدن زیر بارون و درس خوندن توی دانشکده ، میشه همینجا کنار پنجره هم از بارون لذت برد و هم درس خوند!‌این شد که خوابیدم و نیم ساعت به غروب بیدار شدم.!! 

هنوز داره بارون میاد

دو سه تا از گلدونا رو عصر گذاشتم بیرون روی تراس ، تا بارون دست بکشه به گیسوهاشون.فک کنم حسابی کیف کردن.

موقعی که داشتیم میرفتیم شام ، وقتی به ردیف درختای کنار بوستان رسیدیم ، مه وهم آلودی نشسته بود لابلای درختای کاج.نور کم رنگ چراغ ها وسط مه رقیق می شکست و یه حالت مخوف و رازگونه ای داشت.چیلیک.ذهنم از این صحنه یه عکس گرفت ، معلوم نیست به درازای چه مدت بمونه تو آلبوم ذهنم.


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر 

با آن پوستین سرد نمناکش.


بعضی شعرا رو خیلی باید بخونی تا بتونی عمیق درک شون کنی.این تیکه از شعر م.امید امروز عصر توی اتاق یهو خودشو از آسمون بارور بارون پرت کرد توی ذهنم.چند بار توی ذهنم چرخید ، و یهو تک تک کلماتش رو انگار تازه شنیده باشم ، محظوظ شدم از خیالش.چشاتو ببند ، کلمه به کلمه با صدای آروم بخونش ، تصورش کن.آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکشقشنگه .مگه نه؟!


دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری.سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم.ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم.یک ساعت به غروب راه افتادم سمت پارک ، تنهایی ، و میونه ی راه ، شقایق های پر پر شده رو دیدم ، صبح که میرفتیم بیمارستان ، انبوه شقایق ها زیر نور مایل خورشید ، میدرخشیدن و با خودم گفتم عصر حتما ازشون عکس میگیرم ، که خب ، در کمتر از نصف روز دچار پریشان حالی شده بودن.البته تک و توک شقایق سالم باقی مونده بود!

توی پارک ، حدود یک ساعت قدم زدم و دور دریاچه وسط ، نشستم و فارغ بال ، فکر کردم ، به چی؟ به هیچی! همینجوری گذروندم ، خورشید غروب کرد ، شب شد ، هوا خنک شد ، با این که لباس گرم همراه داشتم ، ولی نپوشیدم ، نسیم خنک بهار که لحظه به لحظه تیغش تیز تر میشد ، به پوست دست و صورتم می خورد و حس خوبی ایجاد می کرد.موقع برگشت ، یه لحظه قبل از دانشکده مهندسی ، چشمم افتاد به آسمون ، ماه شب شیشم ، وسط آسمون بود ، همراه جبار ، و شباهنگ ، و چشمم رفت سمت شمال ، دنبال عیوق ، و دب اکبر هم توی کمرکش آسمون واستاده بود.

عصر پنج شنبه ها رو خیلی دوست دارم.به خاطر همون حس تعلیقی که گفتم .از دو سه ساعت به غروب برام شروع میشه تا حدود یک ساعت از شب رفته ، خودم رو آزاد و رها احساس می کنم ، مثل یه پرنده ی مهاجر ، مث پروانه ی تازه از پیله دراومده ، مث پرده ی اتاقم که الان آزاد و رها داره ت میخوره توی نسیم ، مث گلای زرد و بنفش توی دشت ها ، مث ابرای بهار.مث احساس روحی آدمی در فاصله ی یک چشم به هم زدن تا مرگ.

این هفته ای که گذشت رو خیلی دوست داشتم ، هم تفریح کردم ، هم کتاب خوب خوندم ، هم دوستام رو دیدم ، هم درس خوندم یه مقدار ، هم استراحتم در حد کافی بود ، هم زیاد فاز دپرس برنداشتم!‌ و هم کلی از بهار لذت بردم .و میخوام این هفته های دیگه رو هم همینطوری استفاده کنم ، اگه که بتونم البته!

 

حرف که میزنی

انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو

باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود.


غلامرضا بروسان











دیروز رفتم جلسه ارغوان ، یه دورهمی صمیمی و فوق العاده ، با دوستای علاقه مند به ادبیات.بعد از جلسه هم صحبتی کردیم درباره ی مراسمی که احتمالا در اردیبهشت ماه برگزار کنیم برای بزرگداشت سعدی.

دیروز و امروز هم رفتم دوباره سالن مطالعه ی دانشکده.امروز عصر که حتی اتاق هم نیومدم ، بعد ناهار رفتم کلاس مسمومین ، که توی تالار امام علی بود ، و انتهای ردیف یکی مونده به آخر نشستم و کل کلاس رو خوابیدم! خیلی چسبید حقیقتا ، خیلی وقت بود نتونسته بودم این طور دلچسب سر کلاس بخوابم! یه مقدار که درس خوندم ، رفتیم پارک ! هوا داشت ابری میشد ، معتدل ، مطبوع ، بهاری ، دلچسب ، آغشته به عطر شکوفه ها ، و همه جا خوشگل شده بود با جوونه های سبزرنگ برگ های درختا.خیلی حظ کردم از گردش امروز.بعدش هم که یه مقدار درس خوندم و برگشتم اتاق.

نمای درختای سپیدار حاشیه ی دانشکده رو دیدی؟ درختای توت به صف شده ی روبروی دانشکده رو چی؟ که برگاشون که آروم آروم داره جوونه میزنه ، مث بچه گنجیشکای توی لونه ی روی یه درخت گردو! با صدای جیک جیک پیوسته شون ، موقع بیرون اومدن از پیله ی آهکی شون! دیدی چقد قشنگن ، مرتب واستادن ، و تازه امروز بعد این همه مدت چشم ام افتاد بهشون که این قدر دلبر بودن ، و خورشید دم دمای غروب هم داشت با ابرهای بارور افق می رقصید ، و گفتم بذار ثبت ش کنم این لحظه رو .

راستی گفتم گنجشک.دیروز یکی از بچه ها ، اسمی برد از یه شاعر ، به اسم سید حبیب نظاری ، که مث این که بهش میگن شاعر گنجشک ها، کلی دوبیتی و رباعی داره ، که توشون از کلمه گنجشک استفاده کرده.چندتایی ش رو برامون خوند و کلی لذت بردیم از شنیدن شون.


تو می خواهی مرا انگار ، گنجشک!

نگاهم می کنی هر بار ، گنجشک!

چه احساس عجیبی با تو دارم 

کمی انسانم و بسیار گنجشک!


هر موقع این جا میام مینویسم ، اول از همه چهار تا آهنگ از یانی رو پلی میکنم و حین نوشتن گوش میدم.این چهارتا.شرطی شدم انگار!

 

True Nature

Flight Of Fantasy

A Word In Private

First Touch






دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم ساعتی خوندم ، هوا خیلی عالی بود.

امروز ظهر ، از بیمارستان اطفال ، قدم زدیم تا بیمارستان رضا ، هوا خیلی خوب بود ، قدم زدن زیر آسمون ابری نمناک ، خیلی چسبید ، عصر هم ساعتای ۴ رفتم دانشکده ، بارون داشت میبارید ، تا ساعتای ۶ خوندم و رفتم پایین و زیر بارون قدم زدم و یه عکس از روبروی دانشکده گرفتم  .چقدر دانشکده رو دوست دارم.مخصوصا توی این هوا  و توی این فصل و زیر بارون. بعد رفتم تریای دارو ، چقدر آب جمع شده بود روی زمین ، راه رفتن سخت بود.گلای داوودی زیر بارون خیلی قشنگ بودن! هوا یه جوری مث هوای شمال شده .مداوم ابری ، آبستن بارون ، بارون مداوم ، هوا معتدل .توی سالن مطالعه هم سه چهار تا لیوان چایی خوردم و کیک.چقد چسبید! احساس می کنم اعتیادم به چایی داره روز به روز بیشتر میشه!‌

عکس روبروی دانشکده رو استوری کردم.چند تا شعر خوب هم از توی چند تا چنل واسه بارون پیدا کردم.چقدر زیر بارون حس های مختلفی قر و قاطی میشه توی وجودم.شادی ، غم ، دلتنگی ، تنهایی ، قدرت ، ضعف .با خودم فکر کردم ، یه روز ، توی هفتادسالگی ، زیر بارون دارم قدم میزنم ، و یاد این روزا میفتم ، با این احساسات ، و یک عمر تمام با این احساسات توی ذهن و روحم زندگی کردم ، و هیچ وقت این ها رو کسی نتونه درک کنه ، و تنها همین احساسات عجیب و کشف ناشدنی ،  همراهیان من در زندگی خواهند بود و بس.


من بهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

میون جنگلا تاقم میکنه.


احمد شاملو




خب ، کم کم دارم به بارون عادت میکنم و ترک کردنش برام سخت شده!‌ باید بیدار که میشم صدای نم نم برخورد قطره های بارون به پنجره ی اتاق ، اولین صدایی باشه که میشنوم.باید کوهای ابرآلود روبروی اتاق  و زمین سرسبز اطراف ، اولین صحنه ای باشه که میبینم .نسیم خنک و مرطوب باید اولین هوایی باشه که صبح نفس میکشم.و اگه برام سخته که با این حس و حال خدافظی کنم.

امروز هم بین دو تا بیمارستان رو قدم زدیم.چقدر کوچه های سمت بیمارستان اطفال زیر بارون قشنگن.خوونه ها اکثرا ویلایی  و با نمای ساده و بعضا حیاط هایی پر از درخت و کوچه ها هم بلااستثنا پر از درخت .برخلاف خونه های این سمت که اکثرا آپارتمانی و پر از نماهای جور واجورِ دلگیرن.و باز چقدر سمت خیابون دانشگاه رو زیر بارون دوست دارم.کاش میتونستم تا آخرین دم و بازدمم ، همینطوری توی این خیابونای بارون زده قدم بزنم و لحظه ی آخر ، تلپ بیفتم روی انبوه گلای رنگارنگ پیاده رو و تمام!

امروز زیر بارون ، کنار دانشکده دوباره قدم زدم ، وسطای درس خوندن!‌ با یه لیوان چایی توی دستم!‌کم کم احساس می کنم که چای کم کم در حال نفوذ به تمام رگ و پی وجودمه!‌ حس قشنگی داشت امروز دانشکده.و خب ، دوست دارم همیشه همینطوری باقی بمونه و تموم نشه!

این چند روز به شدت مشغول خوندن سه تفنگدارم!‌خیلی دوست دارم زود تموم ش کنم.همیشه آخرای رمانای طولانی ، سرعتم زیاد میشه و خیلی زیاد و سریع میخونم! یادمه مثلا آتش بدون دود ، جلد هفتم یا هشتم ش که ۴۰۰ صفحه بود رو توی یه روز خوندم! این بار هم دارم روزی ۵۰ الی ۱۰۰ صفحه ش رو میخونم که سریعتر برسم به آخر داستان ، و الان کلا ۸۰ صفحه ش مونده.


دوباره باران گرفت

باران

معشوقه ی من است

به پیش بازش در مهتاب می ایستم

می گذارم صورتم را و لباس هایم را بشوید

اسفنج وار


باران

یعنی 

برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد


باران

یعنی 

قرارهای خیس


باران

یعنی

تو برمیگردی!

یعنی

شعر برمیگردد.!


نزار قبانی


بشنفیم ، یه آهنگ از یانی!؟

A Love For Life




پریروز ، عصر ، دم دمای غروب علیز گفت بریم پارک! خودمم دلم میکشید که یه بیرونی برم و دوری بزنم! تازه رضا هم اومده بود!‌ سریع لباس پوشیدیم و زدیم بیرون! ربع ساعت بعد پارک بودیم!‌سه تایی گشتیم توی پارک و کلی حرف زدیم ، هوا خیلی خوب بود ، بهاری  و مطبوع .واسه شام هم رفتیم سه تا سیب زمینی چیکن شنیسل با سس زیاد گرفتیم و وسط مسطای پارک تا آخر بلعیدیم.از امامت ، تخمه آفتابگردون و ژاپنی گرفتیم و یه ساعت قدم زدیم و حرف زدیم ، خیلی حرف زدیم ، خیلی وقت بود سه تایی این طوری فرصت نکرده بودیم درست حسابی جمع شیم و حرف بزنیم.خیلی خوب بود.

دیروز ، کلاس تئوری داشتیم کلا ، هیچی ش رو گوش ندادم! هیچی ش رو!‌ دو تا کلاس اول رو که توی فجازی چرخیدم و کتاب گرگ بیابان» هرمان هسه رو شروع کردم(راستی نگفتم که سه تفنگدار رو تموم کردم ، نه!؟ خب ، تموم شد کتابش و خیلی لذت بردم ازش و پیشنهاد ویژه میکنم که بخونینیش حتما اگه تونستین!)، دو تا کلاس بعدی رو هم که آهنگ و کتاب صوتی گوش دادم و یه چرتی زدم سر کلاس که خیلی مشعوف شدم.میخواستم عصر برم تئاتر ، که مسوولش گفت کلا کنسل شده اجراش! واسه همین عصر با هادی و علیز رفتیم باغ وکیل آباد ، آخرین باری که رفته بودم اونجا ، تقریبا ۱۳-۱۴ ماه قبل بود ، زمانی که تنهایی ، غروبای جمعه مخصوصا ، از خونه تا باغ وکیل آباد رو قدم میزدم ، و پاییز بود و درختا همه بی برگ و هوا سرد و خورشید بی رمق و آسمون رنگ پریده و زمین پر از برگای درختا.و چقدر حس تنهایی غریب و به یاد موندنی ای داشت اون لحظات برام.و چقدر خاطره انگیز بود قدم زدن توی این باغ.و چقدر غروب پاییزی غمفزایی داشت این باغ.

این دفعه ، باغ خیلی سرسبز بود ، و رودخونه ی وسطش هم پر بود از آب ، چایی ریختیم واسه خودمون و کلی صحبت کردیم و بستنی خوردیم و تا آخرای باغ قدم زدیم.دم دمای غروب برگشتیم.

امروز هم که قرار شد بریم ییلاقات ، با پنج تا دیگه از بچه ها .ساعت ۶.۵ راه افتادیم و ساعت ۷.۵ رسیدیم مایان ، توی مسیر ازغد بود که قبلا دو بار رفته بودیم.یه روستای سرسبز و بکر بود ، با مردمانی خونگرم و مهربون ، که کلی راهنمایی مون کردن و خیلی خوب بودن.رفتیم کمرکش کوه و یه مزرعه پیدا کردیم پر از علف و شقایق.املت و چایی زدیم و یه دوری توی کوه زدیم و ناهار هم جوج و نوشابه!! هوا ابری بود و یه مقدار نم نم بارون هم بارید گاهی اوقات.مایان ، یه رودخونه ی پر آب داشت ، روستای سرسبزی بود ، جایی که ما نشستیم هم ، وسط دره ی کنارش ، چشمه ها میجوشیدن و آب زلال جریان داشت.چند تایی فیلم و عکس گرفتم از جریان آب و گل و گیاها و استوری کردم.اینجا هم شاید بذارم.همه جا بوی عطر گیاهای وحشی پیچیده بود.پر بود از بومادران و عطر عجیبش.و کاکوتی (کاکتو!؟) و کلی گیاه دیگه.با دو تا از بچه های لبنان که همراه مون بودن ، کلی صحبت کردیم درباره  ی کشورشون.از غاده السمان و خواننده هاشون مث راغب علامه و فیروز صحبت کردم باهاشون و  از فرهنگ و اجتماع شون.کلی آهنگ گوش دادیم و با چند تایی خواننده ی خوب آشنا شدم!احلام ، سمیره سعید ، فارس کریم ، اساره اصیل و. و چایی آتیشی نوشیدیم و عصر کنار آب یه مقدار نشستیم و بعدش هم برگشتیم.


بشنویم یه آهنگی!؟

Can't Wait










دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم.توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم.کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم.هوا هم خنک بود و ابری.حرم البته زیاد شلوغ نبود.مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم.توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های آذری هم کلام شدم ، دست آخر بهشون گفتم من زبان آذری رو خیلی دوست دارم ، و حتی یه مدتی هم شروع کردم به یادگرفتن این زبان ، و مث بقیه ی زبان های عبری و فرانسه و عربی  ، توی اول مسیر موندم و ادامه ندادم.یه جمله ای رو موقع جدا شدن ، بهم یاد دادن ، که معنی ش می شد : به تو نیازمندم ، به همون مفهوم تو را دوست دارم.جالب بود برام.


نیمه شب ، فیلم شب های روشن رو دیدم ، ساخته ی فرزاد مؤتمن.یه عاشقانه ی غم انگیز زیبا ، داستان استاد ادبیاتی که فقط دو یار همراه داشت.اولی مادرش ، و دومی کتاب های کتابخونه ی شخصی ش.و زندگی ش ، بر اساس خیالات میگذشت ، چقدر احساس هم ذات پنداری می کردم باهاش.و به طور اتفاقی ، شخصی(رؤیا)  به زندگی ش وارد شد که تمام زندگی ش رو دستخوش تغییر کرد ، از احساسات و خیالات و روح و روان گرفته ، تا کار و نحوه ی دیدش به زندگی . و سرانجام هم وقتی که که رؤیا ترکش کرد ، استاد با زندگی ای مواجه  شد که هیچ آشنایی باهاش نداشت. ، زندگی ای که با چند روز قبل کاملا متفاوت بود . توصیه می کنم حتما ببینینش.فوق العاده بود به نظرم.

توی فیلم ، کلی شعر خوندن واسه هم ، یکی از بهترین سکانس هاش ، لحظه ی خوندن غزلی از سعدی بود ، برای رؤیا:


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم ، چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو.


سعدی


این هم غزلی ، به مناسبت روز بزرگداشت سعدی علیه الرحمه.و شروع ماه بهشتی  اردی بهشت .


هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!

دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !‌همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!‌و خب ، گفتم کارم ساخته اس!‌بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ،  رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!‌و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان خوب» !  و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!‌و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!

بعد جلسه ، با ح»‌و و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!‌دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که ن»‌داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، ع»‌گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!‌همیشه خب ، دوست داشتم  تبسم  کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!‌البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:

بعد شام رفتیم همگی پیش پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم.از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیشپ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم.کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا.بعد مراسم ، با ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی  با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!‌


مرا بس که بگویم دوستت دارم

مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام

تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد

کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند

در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!


صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند

بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند

بی هیچ گیاهند

بی انتظارند و بی بامداد!


روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد

بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست

بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!


کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر

بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!


محمدباقر کلاهی اهری



امروز ، هوا خیلی سرد شده بود.البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !‌البته خیلی خفیف و کمه!‌ میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس.امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها اومده بودن و جلسه ی خوبی بود.فردا هم مراسم شعرخوانی به مناسبت بزرگداشت سعدی داریم که مهمونای خوبی هم دعوت شدن به مراسم.

بعد جلسه ، با پویا قرار گذاشتیم که پیاده برگردیم.و یه دوست مهربان ، کتاب شب های سپید داستایوفسکی رو بهم امانت داد که فیلم شب های روشن ، اقتباسی بوده از اون.و تصمیم گرفتم که بعد از خوندن گرگ بیابان ، برم سراغ اون کتاب.هوا موقع برگشت خیلی سرد بود ، پویا اومد و قدم زدیم زیر باد و بارون.کلی حرف زدیم.موقع شام هم کلی صحبت کردیم.وقتی با پویا صحبت می کنم ، انگار با خودم صحبت می کنم.شفافیت و صداقت و مهربونی قطره های بارون رو داره ، و مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه میکنم و روز به روز احترام و دوستیم بهش بیشتر میشه.

هوای بارون زده ، ذهن من رو می بره به یه فضای معطر و مرطوب ، پر از عطر گلای یاس هم آغوش با نرده های دیوار کنار باهنر.اونجایی که چهارسال قبل همین موقعا ، ساعتای ۱۰ شب ، موقع برگشتن از دانشکده و موقع عبور از پیاده رو می دیدمشون و عطرشون رو استشمام می کردم و حس لطیف و فوق العاده بکری برام تداعی می کرد.از زمان نوجوونی ، میگفتن بارون ماه نیسان رو جمع کنین و بنوشین!‌ ماه نیسان میشه همین آخرای فروردین و اردی بهشت مثل اینکه.میگفتن نوشیدن بارون ماه نیسان برخلاف  بارون بقیه ایام که جنون میاره ، مفیده فی الواقع!‌ مخصوصا اگه اوراد و اذکار مخصوص خونده بشه بهش!


جهان

 از آغاز تا پایان 

شعری ست محزون؛

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

ولی من او را نخواهم شناخت


اگر کسی مرا خواست

بگویید

رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد ، بگویید

برای دیدن توفان ها رفته است!

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید

رفته است تا دیگر باز نگردد.


مرحوم بیژن جلالی


این آهنگ رو از یانی خیلی دوست دارم.مخصوصا موقع قدم زدن زیر آسمون شب ، و مخصوصاتر اگه هوا ابری باشه و نم نم بارون بباره.

A Walk In The Rain



وقتی او را برای بار اول دیدم ، حتی به ذهنم خطور نمی کرد که روزی تا به این حد مرا مجاب به احترام کند! روزی  ، در جمع ، کنار همدیگر نشسته بودیم ، هم کلام شدیم و بعد از خنده و شوخی ، فرصتی شد تا جدی تر صحبت کنیم ، و برایم از راز رنجی نوشت که گمان نمی کردم حتی در آینده  آن را برایم فاش کند!‌ راز دردآوری بود ، و من آنگاه به دردی عمیق در وجودش پی بردم.به گمانم این رنج ، از او آدمی دیگر ساخته بود ، آدمی که با خودِ قبلی اش تفاوت داشت ، و نیز با تمام افرادی که من در اطرافم می شناختم.به او بینشی داده بود که هر امری را فراتر از ظاهر چندش و مبتذل خود ببیند ، و در من احساسی آمیخته از صمیمیت و احترام  برانگیزد! به او غبطه می خوردم که توانسته بود این چنین رنج بکشد ، زهر تلخش را تا جرعه ی آخر بنوشد و پس از تحمل درد بی پایان ، چشم هایش را به چهره ی موحش و کریه زندگی بدوزد و برای تحقیر درد ، جام دیگری طلب کند !‌به او حسودی ام شد ، که توانسته بود در عمر کوتاه خود ، چنان زجری را تاب آورد که برای دیگران ، به مثابه ی مرگ خواهد بود!‌و من آنگاه دریافتم رنج ، شاید مهمترین آموزگار آدمی باشد ، آموزگار وقار و شخصیت و آرامش و بزرگی روح.!‌  (زوربای یونانی ، گتسبی ، ژان والژان ، ادموند دانتس ، به یادم آمد!)

همین الان ، یک جمله از دکتر شریعتی به یادم آمد ، که چهار سال قبل در دفتر نوشته بودم:

و راحتی ، که مرداب روح است!»

همین!‌



دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود.نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم.بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با ح»‌و و»‌ ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق! 

امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم.سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون!‌ استادمون البته خیلی خوب بود.یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون!‌ گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه !‌ بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!

هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا.

این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم.اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا.دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده.مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!


آنچه را عاشقانه دوست می‌داری

بیاب

و بگذار تو را بکُشد

بگذار خالی‌ات کند

از هرچه هستی

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد

سنگینت کند

به سوی یک پوچی تدریجی

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد

زیرا هر چیزی 

تو را خواهد کشت

دیر یا زود

اما چه بهتر 

که آن‌چه دوست می‌داری

بکشدت


 چار بوکوفسکی




امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن.توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری.رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم .

دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی.تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن.کلی عکس گرفتم ازشون .گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن.نمیدونم اسمشون چیه!

دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه.لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم  که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه.چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن.و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!

عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ  رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ  بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود .

شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش.نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد.زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !

امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!‌شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !‌نمیدونم!‌ راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره! 

راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم.



امروز رفتیم بخش اطفال ، بیمارستان قائم ! مورنینگش خیلی خلوت تر بود ، و چرت هم بود!‌ بقیه جاها بهتر بود مورنینگش و آموزش بهتری داشت!‌البته شاید روزای دیگه بهتر بشه! یه دو دقیقه سرم رو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم که استاد یکی از بچه ها رو که زودتر از من به عالم خواب هجرت کرده بود رو صدا زد و ازش سوال پرسید و همه مون رو آلاخون والاخون کرد!

توی بخش دو سه تا بچه پنج شیش ماهه دیدیم ، یه کم ادا اطوار در آوردیم واسه شون ولی همین جور پوکر فیس نگاه مون می کردن!‌ولی جالب بودن!‌ یکی شون تا از خواب بیدار شد و چشاشو باز کرد ، روشو چرخوند و با قیافه ی من و کناریم مواجه شد !‌و دید دو تا موجود گنده تر از خودش دارن ادا در میارن و فک کنم با خودش گفت اینا دیگه کی ان بابا! خیلی وقت بود بیدار شدن بچه های کوچیک رو ندیده بودم!‌ 

عصر رفتم دانشکده! هوا یه کم گرم بود ، ظهر که خواستم بخوابم که افتضاح گرم بود البته! یه کم دانشکده درس خوندم ، و یه گپی زدیم با علی ، و دوباره خوندم و فایلای جزوه اطفال رو از وبلاگ ورودی های قدیمی پیدا کردم و دانلود شون کردم! فک کنم تا موقع امتحان بیچاره بشم ، بس که حجم مطلب زیاده و بالاخره باید تاوان یازده هفته شل و ول درس خوندن و تفریح کردن رو یه جا بدم ! اونم توی سه هفته و تازه ، توی ماه رمضون! البته احتمال زیاد تا آخرشم همینطوری شل و ول میخونم و امتحانش هم رد میشه و بی خیال تر از همیشه به بخش بعدی کوچ می کنم ، و امیدوارم پاس شه امتحانش البته!

پنجره رو باز کردم و نسیم ملایم اردی بهشتی میاد تو اتاق ، این اردی بهشت امسال خیلی جالب شد ، اون از سرما و بارون نیمه اولش و این از هوای بهاری نیمه دومش! آخ که چقدر این نسیم و و این هوای معتدل ، عطر بهارنارنج رو کم داره! انگار عطرش توی ذهنم ورجه وورجه می کنه از عید پارسال ‌! البته چند تا از بهارنارنجای طبس رو از پارسال لابلای برگای دفتر دارم ، هر وقت هوس می کنم ، سریع سرم رو خم می کنم لای اون صفحه ها و یه نفس عمیق و بعد ، انگار کوکایین اسنیف کرده باشه آدم ، مدهوش میشه آدم!

گل حسن یوسف رو بعد عید یه کم سر و سامون دادم ، سر دو تا شاخه ش رو که سر به فلک گذاشته بود جدا کردم و سه تا قلمه ش کردم و گذاشتم توی آب و ریشه داد ، هفته قبل کاشتمش پای دو تا ساقه اصلی ، شدن پنج تا ساقه ، شاخه های جانبی ش هم رشد کردن و یه گلدون تر و تمیز شده !‌گل قاشقی رو هم کاشتم پای گل یخ ، یه کم مرتب تر شدن! این حسن یوسفه داره خوشگل میشه و رنگ و رو میگیره!


شاید واسه ماه رمضون ، یه پست بنویسم از گذشته ها و خاطراتی که اون زمان توی اون ایام داشتیم، البته اگه حوصله کنم ، خودم که خیلی دوست دارم بنویسمش! 


این چند خط رو از کتاب گرگ بیابان مینویسم اینجا ، از زبون شخصیت اول ش ، هاری هالر:


چند بار این عقیده را اظهار کرده ام که هر ملتی یا هر فردی باید به جای این که با پرداختن به مساله ی گناه در خواب غفلت فرو رود ، کلاهش را پیش خود قاضی کند و ببیند که خودش با ارتکاب اشتباهات ، سهل انگاری ها و عادات ناهنجار تا چه اندازه در شعله ور شدن جنگ و پدید آمدن نکبت و فلاکت فعلی دنیا مقصر بوده است. این تنها راهی است که شاید از درگیر شدن جنگ جدیدی جلوگیری نماید.اما به همین دلیل مرا نمی بخشند ، زیرا طبعا خودشان معصوم و کاملا مبرا از گناه هستند،از رئیس مملکت گرفته تا افسران ارشد و صاحبان صنایع سنگین و تمداران و جراید هیچ یک نمی خواهند که از طرز کار و رفتار خود کوچک ترین ایرادی بگیرند ، هیچ کس اصلا و ابدا گناهی به گردن ندارد ، آدم ممکن بود تصور کند که این دنیای ما بهشت عنبر سرشت است، ولی ده دوازده میلیون کشته را زیر خاک کرده اند. اما هرمینه اگر هم چنین مقالات فحش و ناسزایی مرا به خشم نیاورد و ناراحت نکند ، باعث ایجاد اندوه و غصه در من می شود ، دو سوم از هم وطنان من این قبیل رومه ها را می خوانند، هر صبح و عصر این سر و صداها را می شنوند، روز به روز تغییر پیدا می کنند،تحریک می شوند ، ناراضی می شوند ، خشمگین می شوند و مقصد و هدف همه ی این حرف ها در آخر جنگ است؛ جنگ آینده است که حتما از آنچه گذشت نفرت انگیزتر و وحشتناک تر خواهد بود، همه ی این مطالب خیلی روشن و ساده است، هر آدم ساده ای می تواند آن را بفهمد و حتی اگر خودش فقط یک ساعت فکر کند به همین نتیجه میرسد. اما هیچ کس خواهان این نیست، هیچ کس نمی خواهد که خودش و بچه هایش را دست کم از قصابی میلیون ها نفر در آینده بر کنار دارد. یک ساعت تفکر، لحظه ای با خود خلوت کردن و از خود پرسیدن که آدم شخصا چقدر در زشتی و نابسامانی این دنیا سهیم است، چیزی است که احدی به آن علاقه ندارد و تا دنیا دنیاست به همین ترتیب کار ادامه خواهد داشت و مقدمات جنگ آینده روز به روز توسط هزاران تن از مردم با جدیت و پشت کار فراهم می شود.از آن موقع که این مطلب را فهمیده ام دچار رخوت و یأس شده ام، دیگر برای من وطن وجود ندارد، آمال و آرزوهایی ندارم، این حرف ها همه زیب و زیور آقایان و اربابانی است که آتش جنگ دیگری را دامن می زنند. چه فایده ای دارد که آدم انسانی فکر کند ، انسانی سخن بگوید و انسانی بنویسد ، چه فایده دارد که که انسان افکاری عالی در سر داشته باشد، در قبال دو سه انسانی که چنین می کنند روزانه هزاران مجله ، رومه ، سخنرانی ، جلسات علنی و سرّی قد علم کرده اند که همه سر مخالفت دارند و به مسؤول و مطلوب خود هم می رسند.



امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم.همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین!

اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا همراه بابا و مامان و گاهی اوقات بی بی و خاله هم که خونه مون بودن ، سحری بخورم.بیشتر شب هایی بیدار میشدم که غذای سحر ، باب میلم بود.خسته و زار بیدار میشدم و وقتی چشمم به سفره می افتاد ، انگار برق سه فاز از کله ام بپره ، هوشیار میشدم و شروع میکردم به بلعیدن ظرف غذا! بعد غذا هم میخوابیدم و روز هم میرفتم مدرسه ، اون زمان ماه رمضون توی مهر و آبان بود و روزا مدرسه میرفتیم.ظهر هم که ناهار رو میزدم تو رگ ، و عملا تعداد وعده های غذاییم توی ماه رمضون ، از وعده های سایر ایام سال بیشتر میشد!! 

شب هم میرفتیم دوره ی قرآن ، با بابا میرفتیم. از زمانی که کلاس دوم دبستان بودم رو یادمه که قرآن دوره میرفتم ، قبل تر رو یادم نیست ولی فک کنم بابا گه گاه منو میبرد قرآن دوره.یادمه توی همون سال دوم دبستان که بیشتر زمان قرآن دوره رو ، با بچه ها بیرون و توی کوچه بودیم و مشغول بازی.و بعد هم که خوندن قرآن بزرگترا تموم میشد میرفتیم داخل و میوه و شیرینی میخوردیم!‌ شب آخر اون سال ، رفتیم داخل و دیدیم هنوز تموم نشده خوندن قرآن ، رسیده بودن به آخر جزء سی ام. سوره ناس بود. من و میثم که وارد شدیم ، گفتن بیاین شما دو نفر این سوره ی آخر رو بخونین.من یه بار سوره ناس رو خوندم و میثم هم یه بار خوند و قرآن رو تمومش کردیم.! همه صلوات فرستادن! بعد دیگه از سال بعد ، موقع قرآن خوندن مینشستیم کنار باباهامون و نفری دو سه آیه میخوندیم.از همون سال سوم دبستان که قرآن خوندن رو شروع کردم ، روون میخوندم و معمولا اشتباهی نداشتم.اون سال یادمه که هرشب که از قرآن دوره برمی گشتیم ، تعداد آیه هایی که خونده بودم رو مینوشتم و آخر ماه ، جمع شون که زدم ، دیدم هفتاد و سه تا آیه خوندم.سال بعد هم همون کار رو کردم و معلوم شد دویست و سی و هفت آیه خوندم توی دوره قرآن .سال بعد هم خواستم جمع بزنم که دیدم آمارش از دست در میره و دیگه زیاد شده آیه های خونده شده و بی خیالش شدم!‌ اون زمان ، آقای حقیقت  و آقای حمیدی و دایی و گاهی اوقات بابا و چند نفر دیگه ، مسوولای دوره قرآن بودن و مثلا بعضی تصمیما رو می گرفتن.اشتباهای موقع خوندن رو هم می گرفتن.سال ۸۲ بود که یه سری قرآن یک شکل واسه همه آوردن و من هم از همون قرآن های خوشگل جلد سبز نصیبم شد.هنوز هم توی خونه هستن این قرآنا و حس خیلی قشنگ و خوبی دارن.

بزرگ تر که شدم ، کلاسای حفظ و ترتیل مسجد رو هم میرفتم ، آقای اسدی معلم قرآن مسجد بود ، اوایل دبیرستان ، دوره قرآن مسجد رو هم میرفتم ، بعضی شبا حتی اول میرفتم مسجد و بعد وسطش پا میشدم میرفتم دوره قرآن خودمون.چه دورانی بود واقعا.

از سال اول یا دوم راهنمایی فک کنم روزه گرفتن رو شروع کردم.سال اول حدود نصف ماه رو گرفتم و سال بعد هم حدود بیست و چهار و پنج روز رو روزه گرفتم.

موقع اذون مغرب که میشد ، از حدود سال های راهنمایی و دبیرستان ، واسه نماز مغرب و عشا ، میرفتم مسجد.قبل افطار بود و جلدی نماز رو میخوندیم و سریع برمیگشتیم خونه واسه افطار!‌ یادمه یه سال تابستون میرفتم کلاس تکواندو ، دوم راهنمایی بودم ، ساعتای ۵ یا ۶ تمرین شروع میشد و حدود نیم ساعت بعد اذون تموم میشد.بعد بعضی شبا من روزه بودم و تمرین هم خیلی سنگین بود ، کلی تشنه میشد آدم ، و وقتی اذون رو می گفتن ، میرفتم وسط هول و ولای تمرین ، یه لیوان آب یخ میخوردم و جگرم حال میومد! عجب دورانی بود!

ظهرا رو میرفتیم مسجد ، با بچه ها بعد نماز ، مینشستیم صحبت میکردیم و گاهی هم پینگ پونگ بازی میکردیم و وقت رو میگذروندیم.از اون دوران زیاد خاطرات شفافی باقی نمونده برام .سال قبل کنکور ولی همه چی متفاوت شد و روزا رو که میخوابیدم و کلاس میرفتم و شبا هم درس میخوندم.

لذت سحر یه لذت خاصی بود.هوا تاریک و ظلمت غلیظ شب ، همه جا رو میپوشوند.آسمون کویر توی سحر خیلییی قشنگ بود.آدم بعد خوردن سحری ، منتظر وامیستاد واسه ی اذون صبح. و صدای اذون صبح توی سکوت سحر.هنوز یادمه و انگار همین هفته ی قبل بوده همه ی این اتفاقات و خاطرات.

سال قبل کنکور باباحاجی فوت کرد ، سحر هیجده ماه رمضون.قبل تر از اون ، هر سال ماه رمضون ، کلی واسه افطار میرفتیم خونه ی عمو ها و عمه ها.خیلی دور هم جمع میشدیم.شاید در مجموع فقط حدود ده دوازده شب از ماه رمضون رو توی خونه خودمون و تنهایی افطار میکردیم.بقیه اوقات یا ما خونه فک و فامیل دعوت بودیم ، یا بقیه خونه ما مهمون بودن.و چقدر اون دورهمی ها جالب و قشنگ بود. می نشستیم روی بهارخواب ، زیر سقف آسمون و نسیم خنک کویر میوزید و میوه میخوردیم و میخندیدیم و اصن مهم هم نبود که زمان میگذره.بعد فوت باباحاجی ، دیگه خیلی کم دور هم جمع شدیم ، و سال به سال ، دور تر شدیم از همحضورش برکتی بود که از سفره مون رفت.


طاعات تون قبول درگاه حق

التماس دعا




دیروز تماما کلاس داشتیم ، از صبح تا ظهر ، و جالب اینجا بود که من که هیچ وقت سر کلاس ها هوشیار نبودم و همیشه تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم ، استاد و مبحث مربوطه بود ، تقریبا تمام چهارتا کلاس رو گوش دادم و حواسم جمع بود! و احساس ضعف و گرسنگی هم نکردم!‌ خودم تعجب کرده بودم که چطور چنین چیزی ممکن بود!

عصر ، فرندز دیدم ، واسه افطار هم با بچه ها رفتیم طرقبه ، که علیرضا و خانمش افطار مهمون مون کرده بودن.خوش گذشت ، دورهمی خوبی بود.هفت خبیث رو یادم دادن و بازی کردیم و جالب بود!‌کلی هندونه و چایی هم خوردیم تا نصفه شب! 

شب که برگشتم ، گلادیاتور رو دیدم .فیلم قشنگ و دراماتیکی بود!‌ امروز عصر هم ادامه ش رو دیدم.تر و تمیز ساخته بودن و برام جالب بود که قیافه ی کامودوس چقدر شبیه سردیس های شخصیت های یونان و روم بود.انگار یکی از همون سردیس ها رو برداشته بودن گذاشته بودن جای کله ی کامودوس!

امروز ع» اومد پیشم ، و میون حرف ها ، درباره ی ادبیات هم صحبت شد.به نظر من ، ادبیات جزء جدایی ناپذیر زندگی انسانه ، ما چه بخوایم و چه نخوایم در طی زندگی با ادبیات روبرو میشیم .و باید تمام تلاش مون رو بکنیم که به صورت هوشمندانه ای این مواجهه رو به سمت مطالعه ی مفید و سودمند ببریم…هرکس که با ادبیات بیگانه باشه ، با فرهنگ ، اجتماع و تاریخ بیگانه هست و بیگانه بودن با این مسائل فقط و فقط باعث بدبختی میشه!‌دیگه سعی کردم خلاصه و مختصر و مفید بگم و حوصله شرح و بسط علت بدبختی ش رو ندارم…!در همین حد از من بپذیرید!



تو را

عاشقانه تر دوست خواهم داشت‎

چه بمیرم، چه بمانم‎

قلب تو آشیانه‌ی من است‎

و قلب من باغ و بهار تو‎

مرا چهار کبوتر است‎

چهار کبوتر کوچک‎

قلب من آشیانه‌ی توست‎

و قلب تو باغ و بهاران من.‌‎

‏فدریکو گارسیا لورکا


امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم.عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم.چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود.هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش.الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید.کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده.ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم.شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره.شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ.چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن. مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه.کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم.شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش.اولین بندی که خوندم بند زیر بود.و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه






امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد!‌ بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن.آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده ی خیس بارون و درختا و غروب یه عکسی گرفتم.ابرا رو نگاه کردم که شکلای مهیب و قشنگی داشتن ، و غروب رو ، که ابرا رو ارغوانی رنگ کرده بود و از لابلای درختای کاج ، یه منظره ی فوق العاده رو بوجود میاورد. آسمون رو نگاه کردم ، یاد گیله مرد افتادم ، و اون بارون شدید و هوای سرد و پتو و تفنگ و آجودان ها و گلوله و آخر داستان.چایی دم کردم و پنجره رو باز گذاشتم ، سفره افطارو پهن کردم و تنهایی ، نشستم سر سفره . یه چشمم به سفره بود ، یه چشمم به آسمون ، که کم کم ابرا ازش کوچ میکردن.بعد افطار ، پا شدم اومدم کنار پنجره ، ماه رو دیدم ، نشسته بود اون بالای بالا.یه تیکه ابر تنها و کوچیک رو دیدم که از کنار ماه رد میشد ، خوش به حال اون تیکه ی ابر ، چقدر به آسمون ، به ماه ، به خنکای هوا نزدیک بود ، کاش میشد روی اون تیکه ی ابره نشست ، ماه رو تماشا کرد ، کاش میشد نماز رو روی اون تیکه ی ابر خوند.هوا خنک شده ، بازم پتو انداختم رو خودم و خنکای نسیم بعد بارون پوستمو مور مور میکنه.راستی ، پرتوی ماهتاب رو تا حالا دیدی ، وقتی که ماه وسطای آسمونه و چراغا رو خاموش می کنی و یه کم پرده رو می زنی کنار و خط صاف و نقره ای مهتاب ، میفته توی اتاق ، یه چیز عجیب و غریبه !‌ هیچ وقت فکر نمی کردم مهتاب بتونه این قدر شفاف و قشنگ باشه ، هر پرتوش ، بدیعه و بکره انگار!‌الان هم چراغو خاموش کردم ، مهتاب پخش میشه روی میز و لپتاب و گلدونا و انگشتام ، و چقدر قشنگ و لطیف و رویاییه نور مهتاب ، میون این همه نور مصنوعی و بی احساس و بی نشاط.


پروانه ها کوچ کردن به شهر.هر جا رو نگا میکنی ، پر شده از پروانه های نارنجی.امروز ، وسط کلاس اومدم بیرون ، واستادم روی پله های مشرف به حیاط کوچیک بیمارستان ، هوا ، رشتی بود ، ابری و خنک و دلبر! به درختا نگاه کردم ، و  به پروانه ها که همه جا پرواز میکردن و دنیا رو ، زندگی رو قشنگ تر کرده بودن.یاد حدود ده پونزده سال قبل افتادم ، یه شب ، میخواستم روستا بخوابم ، پیش بی بی و بابابزرگ و خاله و دایی ها ، شب ، هوا خنک بود و آسمون ، صاف و اصلا الان که یاد اون دوران میفتم ، نمی تونم خودم رو ، اون همه حس خوب و بی آلایش و آرامش رو به خاطر نیارم.داشتم می گفتم ، شب ، خاله و دایی گفتم پروانه میخوای بگیریم برات ، گفتم آره ، یه شیشه ی کوچیک برداشتن ، یه گل بزرگ که فکر کنم گل ختمی بود ، گذاشتن داخل شیشه و گذاشتنش توی حیاط، فردا صبح زود ، شیشه رو نگاه کردیم ، یه پروانه ی بزرگِ   خوشگل نشسته بود روی گل داخل شیشه ، خیلی قشنگ بود.شاید یه روز دوباره همچین کاری رو تکرار کردم.گفتم پروانه ، امشب یه کلیپ دیدم توی پیج اینستای یانی  ، که پیانو میزد ، آهنگ باترفلای دنس رو! خب  ، یاد همین پروانه ها افتادم و رقصشون میون زمین و آسمون ، پروازشون که اوج میگیرن و باز خودشونو رها میکنن سمت زمین ، رقص پروانه ها ، رقص پروانه ای ، پروانه ی رقصان! چقدر قشنگن ، پروانه ها!‌ این تیکه از شعر دیداری در فلق منوچهر آتشی» ، قشنگه :
تو

مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

ـ که سر به صخره گذارد ـ

غریبی و پاکی

تُرا

ز وحشت طوفان

به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی.

بشنو این رو:

BUTTERFLY  DANCE


امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم.رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم!‌ امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای تردن مغزه!

این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم !‌ دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ،  آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش!‌ سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود.بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم.ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم  ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!‌از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون  ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم  ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود.گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم.کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی.

پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون !‌ یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ، مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم.یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا  افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد!‌ سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!‌بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!


امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم.عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم.چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود.هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش.الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید.کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده.ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم.شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره.شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ.چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن. مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه.کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم.شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش.اولین بندی که خوندم بند زیر بود.و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه






دوم خرداد  ، ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه بامداد ، سالن مطالعه 


تا حالا ، این موقع صبح فکر کنم اینجا ننوشته بودم ، اون هم وقتی که تنها توی سالن مطالعه نشسته باشم  ، و اون هم توی دوم خردادی که شب تا صبحش بارون باریده باشه.و تازه ، سحر هفدهم ماه رمضون باشه! 

دیشب ، و پریشب ، بارون بارید ، برخلاف انتظاری که از شروع خرداد داشتیم.نم نم بارون ، هوای خنک ، شبای ماه رمضون .ترکیب قشنگی میشد ، اگه که امتحان اطفال این وسط نمیافتاد و همه چی رو به گند نمیکشید!‌ البته ، از یه جهت هم خوبه ، این که تا چند روز دیگه تموم میشه این بخش و با هر نتیجه ای که رقم بخوره ، میشه این امید رو داشت که یه مدت دیگه ، خوشی و بی خیالی و رخوت ، برگرده به زندگی ، و بشه راحت تر پشت پنجره نشست و راحت تر خوابید و راحت تر قدم زد و راحت تر چایی خورد و زندگی کرد!

دیشب ، ( یعنی پریشب) موقع برگشتن ، و با شکمی مملو از پیتزا ، سری در حال دوران از شدت انباشتگی درونی ، از قافله عقب افتادم ، به یک دلیل ، اون هم بوییدن عطر پیچ های امین الدوله ی آویخته به نرده های حاشیه ی بلوار.و عطری که تا آخرین سلول های مغز آدمی نفوذ می کنن و رد پاشون رو ثبت میکنن.چند تایی هم جمع کردم ، و توی جیب چپوندم و آوردم با خودم.نرده های کوهسنگی هم پر شده از پیچ امین الدوله و عطر یاس گونه ی مست کننده ش.کی بشه که یه شاخه از این گل رو بکارم توی مغزم ، هر جا که رفتم همراهم باشه و عطرش رو داشته باشم همیشه ، مخصوصا ، موقع فکر کردن و شعر خوندن و قدم زدن.

منتظرم که این امتحان بگذره ، به سرم افتاده تابستون ، یه زمانی ش  ، هروقت که شد ، دل بکنم از این جا ، برم یه جایی سمت گیلان و اردبیل ، ح»‌ و و» ، سوداییم  کردن.بس که از گردنه حیران برام میگن ، بس که عکسای اونجا رو نشون میدن.بس که ح»‌ از خوابیدن توی جنگل توی چادر برام میگه ، از دوچرخه سواری تا بالای کوه ، از زندگی لابلای درختا ، از نفس کشیدن میون ابرا.سرم میخواد بترکه از این حجم آرزو ، از اسیر بودن و اسیر موندن.

بیرون نم نم بارون میباره.نم نم بارون ، خیلی نرم و ملو ، حال میده یه اولافور بذاری ، بشینی تا خود طلوع آفتاب پشت پنجره ، بعد دو دقیقه به طلوع ، دراز بکشی روی تخت ، پنجره هم باز باشه ، سرما سرک بکشه تو اتاق ، پتو رو بپیچی دور خودت ، چشات یواش یواش گرم بشه ، بخوابی ، بخوابی ، بخوابی ، تا هروقت که از شدت خواب بترکی ! میشه یعنی؟ یه کم دیگه این درسای مزخرف و شیرین( مزخرف و شیرین؟ شاید!‌البته خودآزاری نیست!‌مزخرف ، از شدت مزخرف بودن! ، و شیرین به خاطر علاقه ی لعنتی ای که به این رشته ی بدبخت کننده دارم ، و نمیدونم چرا این طوری علاقه مندم بهش ، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و فلان)‌  رو بخونم ، بعدش میرم این پلن رو اجرا کنم ! حله!مشخصه که دارم تو اوج منگی و خستگی مینویسم ، نه!؟



باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام.


هوشنگ ابتهاج



روز جالبی بود!
الان داره بارون میباره و باز پشت پنجره ی کاملا باز نشستم و دارم مینویسم 
بعد از مدت ها ، روی زمین خوابیدم.بعد از نماز صبح پنجره رو نیمه باز کردم ، هوای خنک سحر میومد توی اتاق ، بعد مدت ها ، تا آخرین لحظه ی خوابیدن ، کتاب خوندم ، و بعد مدت ها ، تمام صداهای توی ذهنم خاموش شده بودن.ساعت شش هم خودبخود بیدار شدم و احساس خستگی هم نداشتم! آماده شدم و رفتم بیمارستان ، توی مسیر ، ردیف جلوی اتوبوس نشستم ، هوا ابری بود و بوی نم داشت ، موسیقی گوش دادم ، با ولوم مناسب ، و تک تک ثانیه های موسیقی رو بلعیدم و لذت بردم ، به ترتیب ، I Can't wait too long ,,  بعدش   Besame mucho   بعدش  نسینی الدنیا»  و آخرش هم  Jesus to a child !‌ تک تک لحظات تا رسیدن به بیمارستان رو لذت بردم ، با شفافیت عجیبی که ذهنم پیدا کرده بود ، و آرامشی فوق العاده ! 
توی مورنینگ ، مزایای منزوی بودن»‌ از استیون چباسکی رو میخوندم ، کتابی که هشت نه روز هست که شروعش کردم ، و به معنای واقعی میتونم بگم که فوق العاده س ، فوق العاده س و جزو بهترین کتاب هایی بوده که خوندم! هنوز دو سومش رو خوندم ، ولی در پایان بخش اولش ، به این نتیجه رسیدم که این کتاب واقعا عالیه ، دقیقا اونجایی به این نتیجه رسیدم ، که چارلی ، از بینهایت سخن گفت ، از احساس بی نهایت ، و از تجربه ی آشنایی که خودم رو کاملا در اون شرایط احساس کردم ، و کلمه به کلمه ی کتاب رو نوشیدم ، و اگه امکانش بود ، کاغذای کتاب رو هم میخوردم! تک تک صفحات بعدی که خوندم هم من رو به این نتیجه رسوند که در خوب بودن این کتاب ، اصلا نباید شک کرد!
آخر مورنینگ ، کتاب رو دادم به ج» و ا ح»‌تا نگاه بندازن بهش ، هر دوتاشون گفتن عالی بوده ، و ازم نوبت گرفتن واسه  امانت گرفتن کتاب!!:)))))
جالب بود

عصر ، با صدای باد و بعدش تگرگ بیدار شدم !‌ موقع غروب بود ، فک کنم یک ربع الی بیست دقیقه تگرگ بارید ، بعد قطع شد ، رفتم سلف تا غذا رو بگیرم ، هوا مه گرفته بود و از زمین بخار بلند میشد ، مث شهر ارواح! روبروی سلف که انگار ابرا خیمه زده بودن رو زمین!‌ صدای اذون از لابلای قطره های ریز معلق توی هوا راهشو پیدا میکرد! خیلی رویایی بود! موقع برگشت ، میون کاجستان ، با ده پونزده تا نفس عمیق افطار کردم ، اون قدر که سرگیجه گرفتم و دچار آلکالوز حاد تنفسی شدم! ریه هام سرحال اومد
نم نم بارون میباره
هوا عالیه ، واقعا عالی
دوست داشتم امروز کش میومد ، به اندازه دو روز ، یا یه هفته ، یا یه ماه  ، یا مثلا یه سال 



اطفال ، تموم شد

روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد.صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال.هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر تا قبل طلوع‌ آفتاب میخونن ، صدای تیک تیک ساعتا ، صدای نفسای آدما ، صدای بسته شدن در توی فاصله ی دور ، صدای شهر و ماشینای در حال تردد ، و هزار تا صدای خیالی که شاید فقط توی یه ذهن شیزوفرن بپیچه رو میشنیدم ، و  با چشمایی که از خستگی ، کاسه ی خون بود ، و با ذهنی که از شدت خستگی ، به مرحله ی سردرد رسیده بود(‌راستی ، گفته بودم تا دو سه سال قبل ، هیچ وقت سردرد رو تجربه نکرده بودم؟ واقعا تا دو سه سال قبل سردرد رو اصلا معنیش رو نمی فهمیدم ، چون اصلا تجربه ای نداشتم ، نمیدونستم یعنی چی که اصن آدم سردرد میشه ! از دو سه سال قبل گاهی اوقات موقع خستگیا  ، از صدقه سر این رشته ی خجسته ، سردرد میگیرم ، شدید نیست ، ولی اصلا خوب نیست حسش! ) می خواستم داد بزنم که بسه دیگه ، و وقتی صداها آروم نشد ، سرم رو محکم از شقیقه بکوبم به دیواری که فقط یه وجب باهام فاصله داشت ، یا هفت تیر رو بذارم روی شقیقه ام ، دو بند انگشت جلوتر از لاله ی گوش ، با سی درجه زاویه با افق ، و همونطور که روی پشت بوم سالن مطالعه و رو به شهر وایستادم ، ماشه رو بچم و تیر از پریتال مقابل بزنه بیرون ، و تیکه های مغز و خون بپاشه روی دیوار و سهم کلاغا بشه! اما نشد!


بارون می بارید ، این روزا . هوا ، رونوشت هوای پاییز بود ، هوای آخرای آبان و آذر ، که آدم میشِست کنار پنجره ، منتظر غروب ، و تهوع سارتر میخوند و آهنگ گوش میداد و فقط و فقط منتظر بود ، یا برای درگذشتن ،  یا برای گذشتن! الان هم انگار شده مثل همون روزا ، با این تفاوت که شیش ماه رد شده ، الان وسط خرداده و انگار نه انگار که به جای این ابرای سراپا مست ، باس خورشید زمینو تیغ میزد!‌ خوشحالم که هوا اینطوریه ، واقعا و واقعا خوشحالم! میشه بازم نشست پشت پنجره ، چایی خورد ، به قطره های بارون نگاه کرد که روی صفحه ی آلومینیومی تراس روبرو میخورن و به کوه های غرق میون ابرا نگاه کرد و فکر کرد ، فکر کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید! 


این شبای آخر ، موقع خوردن سحری ، توی سکوت و نیمه تنهایی و تاریکی ، چشمم می افتاد به ماه ، که کم کم از بدر ، تبدیل میشد به هلال ، نازک و لاغر میشد و غریب وار ، تو آسمون پاورچین پاورچین قدم میزد! و بامداد امروز ، بعد از یه دوره بیخوابی و فیلم دیدن و کتاب خوندن ، قبل طلوع آفتاب، به سرم زد از ماه خبر بگیرم ، رفتم رو پشت بوم ، ماه رو دیدم ، هلال شده بود ، توی سی درجه ی افق مشرق ، کمرنگ و باریک ، و در حال فراموشی . و ابرای بارونی ، زادگاه خورشید رو پوشونده بودن ، و پرتوهای خنک و ارغوانیِ   فلق ، روی ابرا می افتاد ، و شهر توی مه فرو رفته بود ، و هوا خنک بود  و تیغ تیغی میشد پوست دست آدم ، و دوست داشتی دوباره برمیگشتی و بچه ی کلاس دومی می بودی که تازه از خواب پا شده ،توی  خونه ی روستای بابابزرگ ، و بی بی مشغول آتیش کردن تنور و آماده کردن خمیر و چشم انتظاری برای نون داغ و تافتون و گرده ها و ماست و چای سماور زغالی .و حس بدیع و تکرار نشدنی هوای گرگ و میش روستا ، خنکی سحرگاهی روستا ، صفای روستا ، زندگی و سرزندگی روستا ، صداهای متفاوت روستا . و همین . و همین.و همین!




پریشب ، افطار رفتیم کوه سنگی ، جمعمون جمع بود ، هوا هم بعد بارون و تگرگ روز قبل ، حسابی خنک و تمیز بود.بعد افطار ، یه کم قدم زدیم ، و پنج دقیقه ای هم با ت»‌ قدم زدم ، و حرز رو برام آورده بود که ازش تشکر کردم و یه کم درباره ی گل یاس و پیچ امین الدوله و تفاوت شون صحبت کردیم ، و کلی بوته ی پیچ امین الدوله دیدم که عطر گلهاش واقعا واقعا واقعا عالی بود.

دیروز ، از چهارساعت و نیمی که توی راه بودم ، چهار ساعتش رو فیلم دیدم!‌ دو قسمتِ‌ اول چرنوبیل رو دیدم ، که واقعا قشنگ بود.از سوم راهنمایی که یه مطلبی توی کتاب مبتکران علوم خونده بودم درباره ش ، یه چیزایی میدونستم از حادثه اش.و همیشه با خودم ابعاد فاجعه رو میسنجیدم.دیروز که این سریال رو دیدم ، فهمیدم چقدر میتونه خساراتش گسترده و غیرقابل باور باشه.خیلی تمیز ساخته ن این فیلمو.بعدشم چند قسمت فرندز دیدم که خیلی چسبید!

دیشب ، وسطای شب با ر» رفتیم بیرون.کافینو رفتیم و دور زدیم توی پارک.به یاد قدیما و شب های تابستون و ماه رمضون های گذشته.مخصوصا دو سال قبل که بیشتر ماه رمضون رو خونه بودیم و شبا ساعتای ۱۰-۱۱ از خونه میزدیم بیرون و میرفتیم قدم میزدیم ، توی هوای خنک شبای شهر نیمه کویری.! و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم.تا سحر بیرون بودیم گاهی.دیشب هم هم! 

مزایای منزوی بودن رو تموم کردم ، شاید جزو معدود کتاب هایی باشه که سال ها بعد دوباره بخونمش.کتاب قشنگی بود

یک شنبه بخش رو که پیچوندیم ، یه ساعت رفتم کافه کتاب آفتاب .هیشکی نبود.تک و توک مشتری هایی می اومدن و میرفتن.یه چرخ خیلی خوب زدم وسط کتابای فرانسه و آمریکا و . آخرش ، قهرمان فروتن از بارگاس یوسا رو خریدم. امیدوارم کتاب خوبی باشه. منتظرم یه روز بتونم برم تهران و از بازار کتاب میدون انقلاب چند تا کتاب خوب و با قیمت ارزون تر و چاپ اصلی تر پیدا کنم و بیارم . 

دیروز کتاب زنی که دیگر نبود.»‌ از پیر بوالو و توماس نارسژاک رو شروع کردم . کتاب سرگیجه» شون رو چند ماه قبل خونده بودم. ژانر جنایی قشنگی داشت و همین باعث شد این کتاب رو هم بخونم. فیلم هاشون هم ساخته شده و فیلم های خوبی هم از آب دراومده ، مثل فیلم سرگیجه ی هیچکاک.



مشغول خوندن آبلوموف شدم ، حدود سه چهار روزی هستش! توصیفات خیلی قشنگی داره گنچارف توی این کتاب ، و اون قدر بی شیله پیله همه چی رو شرح میده که آدم انگار توی اون صحنه واستاده و داره همه چی رو با چشم خودش میبینه!‌البته ترجمه ی فوق العاده تمیز سروش حبیبی هم بی تاثیر نیست توی این قشنگی نثر.
امروز ، از ساعت نه صبح و بعد مورنینگ ، بخش رو پیچوندم و  رفتم پردیس کتاب ، مث دیروز که بخش رو پیچوندم و رفتم کافه کتاب!! از نه و ربع تا یازده و نیم توی پردیس کتاب بودم و چندتایی غزل منتخب به انتخاب مهدی سهیلی خوندم ، و حدود بیست سی صفحه از کتابی در بابنوشتن»‌ ، و بعد هم دنبال کتاب عامه پسند بوکوفسکی گشتم که پیدا نشد . توی قفسه ی کتاب های ادبیات خارجی ، چشمم به ساقه ی بامبو» اثر سعود السنعوسی افتاد ، برنده ی جایزه ی بوکر عربی سال ۲۰۱۳ ، که مدتی بود دنبالش می گشتم و از رمان های عربی توصیه ی شده ی دوست عزیزی بود. به چاپ دوم رسیده بود ، اما به شمارگان عجیب ۵۵۰ تا! و قیمت عجیب تر ۴۵ هزار تومن! اتحادیه ی ابلهان رو دیدم که حدود ۵ ماه قبل از کتابخونه بیمارستان طالقانی کش رفته بودم (‌و البته دوباره فرستادمش همونجا ، بعد این که خوندمش) که قیمتش شده بود ۶۵ هزار تومن! دُن آرام از میخاییل شولوخوف رو دیدم با ترجمه ی م،ا به آذین ، مجموعه ی چهار جلدیش ، ۲۴۰ هزار تومن! خب ، همینجا بود که فهمیدم باید یه روز ، پولامو جمع کنم و واسه کتاب خریدن ، برم میدون انقلاب تهران و یه کیسه کتاب از اونجا بخرم ولاغیر!
بگذریم
ساقه بامبو رو همونجا شروع کردم به خوندن که ببینم فضای داستانش چطوریه.درباره ی هوزیه (عیسی) نامی بود دورگه ، کویتی فیلیپینی. با ماجراهای تلخِ  جذابی که برای خودش و خانواده ش اتفاق افتاده بود! و نثر و ترجمه ی خوبی که نشون میداد میشه روش حساب کرد به عنوان یه رمان دوست داشتنی.شاید بعدها مجالی بشه بخرمش ، یا این که همونجا پراکنده وار بخونمش.
اول این کتاب ، جمله ای نوشته بود ، از خوزه ریزال ، جالب بود و نغز و پرمغز:
دیکتاتوری وجود ندارد انگاه که بردگانی نباشند!
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها